چنین که مست می آیی چنین که لبریزی
به هر رگی بدوی خون تازه می ریزی
به هر کجا برسی دف زنان و پاکوبان
ز ننگ و نام نداری هراس و پرهیزی
تو رنگ صبح نشابور و روشن شیراز
تو بلخ نوری، تو آفتاب تبریزی
به هر دقیقه و هر هیاتی که بازآیی
شبیه لحظه ی خلقت شگفت انگیزی
تب تو تندتر از نیمروز شهریور
شکوهمندتر از باغ های پاییزی
تو مثل روز نخستین آفرینش ناب
تو مثل عشق بزرگی و رازآمیزی