واژه در سر مثل آبی در سماور می شود
شعر چای است و گلوی حاضران تر میشود
جابجا کردم در این بین آسمان را با خزر
گوش ماهی قاصدک ماهی کبوتر می شود
قهوه چی با چای می آید و من با یک غزل
خستگی های من و او این به آن در می شود
مشتری از جنگ می ترسید و بمب هسته ای..
من از آن وقتی که ابروهات خنجر می شود
بغض ها را اشک می ریزم که حال چشم من
مثل حوض کافه با فواره بهتر می شود
می شود از آبشار و جنگل و مه شعر گفت
نه ولی لبخند تو یک چیز دیگر می شود