ریشه دوانده
در پریشانی های موروثی
در تکه های غروبی حریص
وطنم
پاییز بیماری ست
که برگریزانش
گونه های سرنوشتم را
زرد کرده
و لبخند نم کشیده ی شاخه هایش
بر لبانم ماسیده است
باران باریده اما
رمق چاه هاش
به گل نشسته
چشم هایش زکام شده
و چین پیشانی اش
دست های پدرم را پر کرده
تا انسان ماندنمان
هر چند ماه تمدید شود
دلم جمع نمی شود
از غم هایی که پشت سرش ریخته
از تاکستان و کوهستان و
خشخاش هایی
که گل های عقد و عزا می شوند
از سگ ها
که دشمنان مهربانی هستند
در گرگ و میش
هوا و جنگل و انسان...
چشم های تارم
ناکوک می زنند
وقتی آواز تقدیرت را
قمر در عنکبوت
تحریر کرده اند