باید بروم؛ راه من از کوه و کمرهاست
هرچند که پایان شبم غرق سحرهاست
ساقی! به خدا دور غریبی ست؛ بگردان
دیری ست که در ساغر ما خون جگرهاست
پیمانه به من دادی و گفتی: «به سلامت!»
می نوشم از این زهر که لبریز شکرهاست
رفتم به تماشای جمال تو در آتش
دیدم که در آن سوی قیامت، چه خبرهاست!
وقت است که از آینه بیرون بزنم باز
آیینه ندانست که در من چه سفرهاست
چشم پدران است به اندوه پدرها
اشک پدران است که در خون پسرهاست
دیروز به دست من و تو آینه دادند
امروز ولی نوبت رقصیدن سرهاست