در خودم می چرخم و راهی به مقصد نیست
با خودم می گویم: «امّا حال من بد نیست»
درد، آن دردی که روحم را بسوزد، هست
ابر آن ابری که بر جانم ببارد نیست
زندگی این جا که من هستم، همه درد است
درد، حدی دارد؛ این جا درد را حد نیست
مرگ، در شهری که من هستم، نمی میرد
زندگانی نیز جز مرگ مجدد نیست
آدمی، این جا که من هستم، دلش تنگ است
هیچ جا مانند این جا، غم زبانزد نیست
با وجود این، پر از آرامش است انسان
شادمانم من؛ ولی آرامشم صد نیست
گاه با ایمان خود در شک و تردیدم
گرچه در کفر خود این جا کس مردد نیست
مرده سوزان است این جا آدمی سنگی ست
خاک این خاکسترستان جز زبرجد نیست
آدمی تنها تر از تنهایی خویش است
آدمی این جا بجز روحی مجرّد نیست
با وجود این، دلم، روحم خراسانی ست
هیچ خاکی پیش من چون خاک مشهد نیست
گرچه نام «رام» و «لچمن» نیز نام اوست
در نگاهم هیچ نامی چون «محمّد» نیست
در دلم تا «اشهد ان لا اله» اوست
گوش جانم وام دار زنگ معبد نیست
بین هفادودو ملّت، عقل اگر جنبد
بینِ شان جز عاشقی در رفت و آمد نیست
بین هفاد و دو ملّت، عشق اگر باشد
هیچ انسان کافر و زندیق و مرتد نیست