خواست با نورت چراغ خانه را روشن کند
از خم چشم تو هر میخانه را روشن کند
ماه را تمثیلی از تو خواند تا که بی دریغ
در گذر حتی شب ویرانه را روشن کند
روی دوشت رد سنگینی انبان ماند تا
راه و رسم خصلت مردانه را روشن کند
چشم «عاقل» روشن از نور نبوت شد خدا
خواست با مهرت «دل دیوانه» را روشن کند
خانه ات را مبداء رنگین کمان و صبح ساخت
تا که تاریکی هر کاشانه را روشن کند
در تو باید ذوب شد وقتی خدا با مهر تو
مرز بین «آشنا- بیگانه» را روشن کند
::
ناگهان آتش به در افتاد و یک زن در تب ات
سوخت تا تکلیف هر پروانه را روشن کند...