چند کلمه با «مرغ» که آن روزها گران و کم پیدا بود.
آه ای مرغ! چیست جریانت؟
پرهیاهو شده ست دکّانت
شده افسانه دوره ی سیمرغ
اینک آری، رسیده دورانت
باز هم صف کشیده اند برات
تا رسد دستشان به دامانت
وه! خیابان و کوچه پر شده از
سینه چاکان سینه و رانت
گاو و بز از میانه در رفتند
تا که دیدند بین میدانت
یکّه تاز تمام بازاری
ای غنیّ و فقیر، خواهانت!
ای عزیزی که با بسی منّت
می گذارند پیش مهمانت
گرگِ صحرا، اسیر قُدقُدهات
شیر جنگل، غلام دربانت
پول اصلاً چه قابلی دارد؟
جان هرچه خروس قربانت!
می شود باز مردمان بینند
در چمنزارها خرامانت؟
می شود باز مثل قبلاًها
همه هرجا خرند آسانت؟
می شود پیش چشم بچّه و زن
نشود باز جیب مرد حیرانت؟
می شود یا نمی شود مرغَک!
با توام! کر که نیست چشمانت!
ناز کم کن که بگذرد این نیز
باز هم می کنند ارزانت
باز هم گرم و یخ زده، هرروز
می فروشند لخت و عریانت
می پزندت چنان که می دانی
تا بریزند در فسنجانت
می کشندت به سیخ تا بلکه
روی آتش کنند بریانت
می شوی تکّه تکّه تا بخورند
آی جوجه کباب! با نانت
استخوان تورا کشند به نیش
نگذرند از دو بال لرزانت
آری ای مرغ! روزگار این است
(می کند از خودت پشیمانت)
دل به این مکنت دوروزه مبند
بعد ها نیست وقت جبرانت
ازما گفتن بود!