آهی که کشید آینه انگار اثر داشت
باد آمد و از سوی تو بسیار خبر داشت
تا ظلمت آغاز جهان گسترشم داد
نوری که از آیینه ام این بار گذر داشت
حافظ که سخن از شب گیسوی تو می گفت
بی شبهه بر این تجربه ی تار نظر داشت
من مات سفر در شب آیینگی خویش…
لرزیدم و آیینه شد آوار، خطر داشت…
نزدیک شد… آن گاه فروریختن من
دستی که شد از دور پدیدار، تبر داشت
لبریز شدم از تو و یکریز شکستم
آیینه ی من طاقت دیدار مگر داشت؟