شعر حسن صنوبری برای روز پرستار
«آیا فرشتهها را در شهر میتوان دید؟»
کودک سوال خود را با شور و شوق پرسید
*
شد از سموم لبریز این باغ باستانی
وقتی که هرزهبادی در شاخههاش پیچید
جان تواش سپر شد، آمادهٔ خطر شد
بر مرگ حملهور شد، با یأس و ترس جنگید
پژمرده بود باغم، مهر تو زندهاش کرد
نامت چه بود... باران؟ نامت چه بود... خورشید؟
از ما تو را سلام ای باران عصر اندوه
از ما تو را سلام ای خورشید شام تردید
برعکس ادعای بی رنگ مدعیها
سعی تو بود تدبیر، شوق تو بود امید
ای باغبان بیدار! ای یار! ای پرستار!
دستان خستهات را تاریخ عشق بوسید
*
با دیدن تو دیگر فرزند من نپرسد:
آیا فرشتهها را در شهر میشود دید؟