او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم

شاعر: محمدعلی بهمنی

15 مهر 1391 | 8284 | 6
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بَس که روزها را با شب شِمُرده بودم

ده سال دور و تنها، تنها به جُرمِ این که:
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم

ده سال می شد آری در ذره ای بگُنجم
از بَس که خویشتن را در خود فِشُرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد:
کاش آن غروب ها را از یاد بُرده بودم

محمدعلی بهمنی

  • متولد:
  • محل تولد: دزفول
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 3.74 با 34 رای


نظرات

سینا
18 مرداد 1404 08:00 ب.ظ
عالی

سینا
18 مرداد 1404 07:57 ب.ظ
شعر بسیار زیبایی هستش ولی اگر به جای ده سال ««یک عمر»» جایگزین میشد خیلی معنی سنگین تر و زیباتری میداد به نظر من

الناز
18 شهریور 1402 04:05 ق.ظ
خاطره خیلی قشنگی ازین اهنگ دارم . یاد دوران نوجوونی بخیر

مهران
21 بهمن 1399 10:42 ب.ظ
اون ده سال ها فک کنم باید بشه یک عمر
یک عمر دور و تنها. و
یک عمر میشد اری

سارا
22 مهر 1391 02:59 ب.ظ
با این شعر خاطره دارم یه ترانه همراه دکلمه آقای هومن بختیاری خونده بود قشنگ بود

مهدی
16 مهر 1391 11:49 ق.ظ
سلام
هر چند آقای بهمنی رو به عنوان استاد خودم قبول دارم، ولی فکر می کنم مصرع آخر وزنش درست نیست که حتما اشتباه تایپیه...
شعر بسیار زیبا بود...
خدا خیرتون بده