شب رفت و صبح دید كه فرداست
پلكی زد و ز خواب به پا خاست
از شرق آبهای كفآلود
خورشید بردمیده و پیداست
با این پرندههای خوشآواز
ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست
انگار دوش، دختر خورشید
این دختری كه این همه زیباست؛
تنشسته در طراوت دریا
كاینگونه دلفریب و دلآراست
•
این حجم بینهایت آبی
تلفیقی از حقیقت و رؤیاست
این پاك، این كرامت سیال
آمیزهای ز خشم و مداراست
•
مثل علی به لحظه پیكار
مثل علی به نیمه شبهاست
مردی كه روح نوح و خلیل است
روحی كه روحبخش مسیحاست
روحی كه ناشناخته مانده
روحی كه تا همیشه معماست
•
در دوردست شب، شب كوفه
این نالههای كیست كه برپاست؟
انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخیله به نجواست
این شب، شب ملائكه و روح
یا رازگونه لیله اسراست؟
آن نور در حصار نگنجید
پرواز كرد هر طرفی خواست
فریاد آن عدالت مظلوم
در كوچهسار خاطره برجاست
خود روح سبز باغ گواه است:
آن سرو استقامت تنهاست
او بر ستیغ قاف شجاعت
همواره در تجرد عنقاست
در جستوجوی آن ابدیت
موسای شوق، راهی سیناست
وقتی كه شب به وسعت یلداست
خورشید گرم یاد تو با ماست
ای چشمهسار! مزرعهها را
یاد هماره سبز تو سقاست
برخیز ـ ای نماز مجسم! ـ
بر مأذنه، بلال در آواست
بیتو هنوز كعبه حرمت
با جامه سیه به معزّاست
•
ـ ای آنكه آفتابترینی! ـ
با تو چه وحشتیم ز سرماست
روح تو چون قصیده بلند است
دیگر چه جای وصف تو ما راست؟