ضربدرهاي قرمز
نگذاشتند شيشه خرده ها
چون اشک
قطره قطره
از چشمان پنجره پايين بريزد
وقتي بمب
دست کشيده همسايه را
در خانه انداخت
مي داني؟!
اگر اين دست
هنوز به فرمان بود
بلند مي شد
احترام نظامي مي گذاشت
لباس ضد گلوله اش را تن مي کرد
و ماهي هاي شناور در قلب حياط
تير نمي خوردند
من ساعت ها در کمد
با لباس ها زندگي کردم
بيرون که آمدم
رنگ بندي دنيا عوض شده بود