مرد را فکر می کند یک زن: مرد یک روز، یک عدد بوده ست
بعد یک اسمِ ناتمام شده، آخرین بار یک جسد بوده ست
زن ـ بی آنکه بخواهد ـ این هفته مرد را منتظر می اندیشد
(مرد هر بار آمده راهش، پشت یک اتفاق، سد بوده ست)
زن به فکر قرار می افتد، می کشد یک چهارراه بزرگ
(مرد گم کرده راه، می آید، زن ولی راه را بلد بوده ست)
زن به این فکر می کند هر روز، که به او مرد، نامه بنویسد
(مرد هر بار نامه ای داده، پاسخش باز، دست رد بوده ست)
زن همیشه ـ فقط برای خودش ـ خانه ای فرض می کند در مه
جاده ای می کشد که مرد، در آن «آنکه هرگز نمی رسد» بوده ست
زن که انگار بیشتر، رؤیاست، چمدانی پر از «جهان» دارد:
قتل هایی که بی اثر مانده، جرم هایی که بی سند بوده ست
مرد را فکر می کند یک زن: مرد، گنگ است، مرد غمگین است
مرد، بی آنکه فکر هم بکند، خاطراتش همیشه بد بوده است