گذشت رود ز یک ماهی و قطار از تو
و بعد یک چمدان ماند، یادگار از تو
ستاره، ساعت، دفترچه، تکه ای از ماه
و عکس کوچکی از آخرین بهار از تو
ستاره از شبِ عاشق شدن برایت ماند؛
ستاره خاطره ها داشت، بی شمار از تو
و ساعتی که پس از مرگ تو توقف کرد؛
نشانِ کوچکِ یک عمر انتظار از تو
پیاده رفتی، بر ریل روزها، آری
و چون قطار گذر کرد، روزگار از تو
هنوز مردم این شهر، از تو می گویند؛
غروب یکشنبه، ساعت چهار، از تو!
غروب یکشنبه، تو هنوز منتظری
و باز می گذرد، آخرین قطار، از تو