باران گرفتی خیس کردی گیسوانم را
باد آمدی و ریختی در هم جهانم را
آن قدر مثل آفتاب ظهر تابیدی
تا سوخت گرمای تو مغز استخوانم را
باغ انار کوچکی بودم که با لبخند
از پا درآوردی درختان جوانم را
می دیدم عریان می شود سرشاخه هام اما
هر بار با یک بوسه می بستی دهانم را
حالا چهل روز است دستان تو یخ کرده ست
حالا چهل روز است ابری آسمانم را-
پوشانده و هر روز و هر شب برف می آید
در این هوا من سارهای نیمه جانم را-
با قصه های آفتابی گرم خواهم کرد
که روزگاری با نفس هایش جهانم را...