در اضطرابِ زندگی شهری
جز، با كارتِ عكس دارِ شناسایی
هرگز دری گشوده نشد بر من
هرگز كسی به یُمن ورود دلم نگفت:
«آقا خوش آمدی»
امروز، معنای من
یك كارتِ بی تحركِ بی روح است
بر آن، نشانِ نامی و عكسی كه این منم
در كارتِ عكس دارِ شناسایی
فرصت برای زندگی دل نیست
دائم نگاهبان
با جستجوی جامه و جیبم
در چشم های من، تردید می كند
هربار، یك كارت بی تحرك بی روح
راه خلاص من
یادش به خیر
در سال های زندگی روستایی ام
هرگز میان مزرعه و من، دری نبود
هرگز برای دیدن روییدن گیاه
یك كارتِ عكس دار شناسایی
در جیب من نبود
بی جستجوی جامه و جیبم
از مرزهای گندم و جالیز
هر روز می گذشتم و می رفتم
مرزی اگر كه بود
دستان كرت بود گشوده به روی آب
تا آب را به شوق در آغوش بِفشرد
مرزی اگر كه بود
بالایِ بی قرارِ سپیدارِ سبز بود
چشم انتظارِ حاصل پیوند خاك و آب
یادش به خیر
دیروزها و زندگی روستایی ام
آن روزهای سرخوش بی کارت
شادابی دلی که نمی ترسید
شیرینی دلی که نمی افسرد
دیروز رفت و روز
امروز،
یك كارت بی تحرك بیروح
آیینه دار این دل افسرده است
حتی
این كارت بی تحرك بی روح
بوی نجیب رویش گندم را
در ذهن من به خاك سپرده است.