کاش دور و بر ما اين همه دلبند نبود
و دلم پیش کسي غير خداوند نبود
آتشي بودي و هروقت تو را مي ديدم
مثل اسپند دلم جاي خودش بند نبود
مثل يک غنچه که از چيده شدن مي ترسيد
خيره بودم به تو و جرأت لبخند نبود
هرچه من نقشه کشيدم به تو نزديک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصير تو هر چند نبود
شدم از «درس» گريزان و به «عشقت» مشغول
بين اين دو چه کنم نقطه ي پيوند نبود
مدرسه جاي کسي بود که يک دغدغه داشت
جاي آنها که به دنبال تو بودند نبود
بعد از آن هر که تو را ديد رقيبم شد و بعد
اتفاقي که رقم خورد خوشايند نبود
آه اي تابلوي تازه به سرقت رفته!
کاش نقّاش تو اين قدر هنرمند نبود