(آرشیو نویسنده رضا یزدانی)
دفتر شعر
من از او برنمیگردم؛ بگو تقدیر برگردد!
کسی که زود رفت، ای کاش -حتی دیر- برگردد
چگونه میتوان برگشت از خود؟ او خودِ "من" بود
اگرچه لحظهی رفتن به فکر برنگشتن بود
اگرچه لحظهی رفتن مردد بود؛ اما رفت
نمیآمد به او تنها بماند؛ زود اما رفت
نمیآمد به او با من بماند؛ با منِ تنها
به راه افتاد اشکم لحظهی غمگین رفتنها
مرا زندانی خود کرد و رفته رفته جانم شد
جهانم شد چقدر آسان، چقدرآسان جهانم شد
چه میدانستم این زندان پر تکرار، نامش چیست؟
جهان زندان رفتنهاست؛ ماندن در مرامش نیست
دعا کردم که برگردد، به من گفتند میآید
به نامش میرسم هر دم، زبانم بند میآید
25 آبان 1399
220
0
شهر را گرفته است دود؛ دودِ بی امان
بازهم چپق به دست؛ ایستاده آسمان
.
کوه را نگاه کن! کوه؟ کو؟ کدام کوه؟
گم شده میان دود؛ آه! کوه بی نشان!
.
یاد روزهای دور تا ابد بخیر باد
روزهای بی غبار ! روزهای مهربان
.
روزهای چهچهه در سکوت سبزه زار
روزهای چکچکه از گلوی ناودان
.
باغ های سبز بود جای مهربان شدن
کوچه های تنگ شهر، جای آشتی کنان
.
ناگهان به خواب رفت آن "بهار دلنشین"
ناگهان سکوت شد نغمه خوانیِ "بنان"
.
روستای خوب ما ناگهان چه شهر شد!
دود آمد و نسیم کوچ کرد ناگهان
.
موی زرد خویش را آفتاب وا نکرد
ماه پشت برجها رفته رفته شد نهان
.
صبح بی نفس شده غرق خار و خس شده
راستی کجاست نور؟ راستی کجاست جان؟
.
راستی چه شد بهار؟ من چرا چنین شدم؟
راستی کجاست عشق؟ من چرا شدم چنان؟
.
کاشکی نه بیم بود! کاشکی نسیم بود
این که این چنین زده است لرزه بر وجودمان
.
این هوا اگرچه نیست پاک؛ زنده ایم باز
زنده ایم؛ پس دلِ پرامید من بخوان!
.
از هوای خوش بخوان گرچه سالهاست که
شهر را گرفته است دود؛ دودِ بی امان
.
29 خرداد 1398
358
0
(از تقاطع شهید احمد رسولیان که بگذری
میرسی درست روبروی یادمان کربلای پنج
انتهای بولوار حاج حیدر تراب
کوچهی شهید فاطمی نسب:
خانهی من است)
حیرت آور است؛ نیست؟
اینکه این همه شهید
بر سر تمام کوچهها ی شهر ایستادهاند
تا نشانی مسیر خانههای ما شوند
اینکه این همه شهید رفتهاند
تا بهانهی ترانههای ما شوند
30 اردیبهشت 1398
1037
0
آی بی خیر آسمان! باران نمی گیرد چرا؟
سر -زمین خشک من- سامان نمی گیرد چرا؟
هر چه را دیده نوشته عشق در تقدیر من
این کرام الکاتبین آسان نمی گیرد چرا؟
سال ها با این بلای جان -اجل- هم صحبتم
می رود می آید اما جان نمی گیرد چرا؟
مستی من «بی» حد است این را مگر قاضی نگفت؟
پس مجازاتم دگر پایان نمی گیرد چرا؟
از هوای شهر دلگیر است انسان، مانده ام
از هوای «خود» دل انسان نمی گیرد چرا؟
23 فروردین 1397
497
0
پرسیدی: "از عُشّاق من مانده کسی دیگر؟"
گفتم : "خدا برکت دهد؛ آری بسی دیگر"
عاشق تر از من در جهان اما نخواهی یافت
بیهوده میگردی به دنبال کسی دیگر
لبهای تو آمادهی جنگ و ستیزی نو
لبهای من در حسرت آتش بسی دیگر
افتادهام از بند مویت در شب چشمت
افتادهام از محبسی در محبسی دیگر
ای عشق! میبینی که چون اسباب بازی، باز
افتادهای در دست طفل نورسی دیگر...
23 فروردین 1397
701
0
این؛ منم
درست بیست سال پیش
در بهشت شیطنت
با همان شلوغی یواشکی
این؛ تویی
یادگار روزهای ساده ام
بی غل و غش و دروغ
روزهای دل به هیچ کس نداده ام
روزهای آبی ام
روزگار آفتابی ام
یاد آشتیّ بعد قهرهای زودرس بخیر
یاد عشق های بی هوس بخیر
این؛ منم کنون
که زندگیّ خویش را
ساده باختم
این؛ منم که هیچ گاه با خودم نساختم
این؛ منم که روبه روی تو شبیه آینه
اگرچه تار اگرچه خسته و شکسته ام
نشسته ام
با نگاه حق به جانب و
پر از غرور و
طرز فکرهای رسمی و سیاسی ام
این؛ منم
درست بیست سال بعد
می شناسی ام؟
آه عکس کودکی
23 فروردین 1397
774
0
این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
آسمان اندوه پوشِ ماتم جانکاه کیست؟
جاده های پیش پا افتاده بسیارند، لیک
ای دل راهی! حواست هست که این راه کیست؟
بندگی یعنی عطش، بی سر شدن، مضطر شدن
او که دل شد بنده اش، خود بندۀ درگاه کیست؟
انتقامی سرخ بعد از انتظار سبز ماست
لاله لاله این چمن در حسرت خونخواه کیست؟
هر کران پژواکی از "هیهات من الذله" است
این که آتش زد به عالم جملۀ کوتاه کیست؟
::
آی زهد خشک! باید اربعینی طی کنی
تا بفهمی مستی ما از شراب آه کیست
07 آبان 1396
1687
0
مبارک است آسمانِ آبی، مبارک است آفتاب و باران
خوشا جوانه، خوشا شکفتن، خوشان خوشانی است در بهاران
بریز از منقل زمستان، هر آنچه تهماندهاست از اسفند
بریز تا گل کند دوباره، بلوغِ پُر جوش شاخساران
سلام کردم به نرگسی مست، جواب از بلبلی شنیدم
به جز محبّت به جز ملاحت، ندیدم از این بزرگواران
چقدر شادند غم فروشان، پر از هیاهو همه خموشان
به بادهریزی و نوشنوشان حواسجمعاند میگُساران
به "سبزوار" درخت رفتم؛ سلام کردم به جان به کفها
کفنبهتن آمدند گلها، کفنبهتن مثل سربداران
فقط نه این دید و بازدید است؛ فقط نه تبریکهای عید است
بهار یعنی به خود رسیدن، به رغم گمگشتِ روزگاران
بهار یعنی همین گسستن ز خویش و در خویش تازهگشتن
بهار این است؛ ای زمستان! بهار این است؛ ای بهاران!
....
بهارها آمدند و رفتند ولی تو میمانی ای همیشه!
من آمدم تا تو را ببینم؛ خودِ خودت را به من بباران!
24 اسفند 1395
1169
0
کجا سکری که اینجا هست، در خم می شود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم می شود پیدا
چه تجریدی است در طور ضریح تو که با هر طوف
تجلی می کند سینا تکلم می شود پیدا
همین که درب شرقی حرم وا می شود انگار
از اشراق نگاه تو تبسم می شود پیدا
"سلام"..عکس گنبد ناگهان در چشم من لرزید
شکست آینه بعد از "علیکم" می شود پیدا
بیابم کاش خود را در صف گمگشته های تو
که هر کس در حریمت می شود گم، می شود پیدا
ز حاصل خیزی بذر کرامات تو خواهد بود
اگر از این زمین خشک گندم می شود پیدا
کسی پرسید از قبری که پنهان شد، خبر آمد
که آن راز پر از اعجاز در قم می شود پیدا
06 اسفند 1395
1550
0
تا یخ سکوت مردم آب شد
انقلاب شد
12 بهمن 1393
1848
0