در این دفتر همه از هم می آموزند و کسی استاد کسی نیست
(آرشیو پدیدآورنده فاطمه فاتحی)
دفتر شعر
آن شب که مُردم دیدم
فرقی نداشت مدرکم را از بهترین پلیتکنیک جهان گرفته باشم
یا دورماندهترین شهرستان
حتی اهمیتی نداشت که مدرکم سیکل باشد یا دکترا
آن شب که مُردم دیدم
همه دردهایی که بزرگ میپنداشتم
زمانهای بیمصرف عمرم بودند که گویی اصلاً وجود نداشتند
و چه زود تمام شدند
و بیپولی، احمقانهترین توهم بود
و جایگاه اجتماعی، پوچترین هدف
و برای تو فرقی نداشت
که کوتاه باشم یا بلند، زشت یا زیبا، قوی یا ضعیف، ترسو یا شجاع، غنی یا فقیر، زیرک یا اَبله، سالم یا مریض، . . .
تو فقط به دلم نگاه کردی
که جای تو بود یا . . . ؟
و به استعدادهایم
که برای تو جوانه زده بودند؟
آن شب که مُردم دیدم
همه عمر من همان دو ثانیهای بود که به یاد تو بودم
راستی! دل مهربان تو را، چه راحت میشد بدست آورد
08 اسفند 1394
340
0
یک قطره «دل» درون گلو آرمیده بود
ناگاه سوی حور و ملک بال و پرکشید
یک غنچه بود، خندهی گلگونه کرد و رفت
آن غنچه پرکشید ولی باغبان خمید
یک تشنه بود، تشنه تر از او امام او
سیراب شد چو تیر جفا بر گلو جهید
گویی فرشته تنگ در آغوش میگرفت
خونی که از زمین به دل آسمان چکید
می گفت با نگاه قشنگش: تو شاد باش
این قطرههای کوچک دل را خدا خرید
25 مهر 1394
689
0
وقتی که هشت سال بیشتر نداشت
رویش نمیشد که بگوید پدرش . . .
هرچند او نه دزد بود و نه . . .
وقتی که روز به روز فهمش
چادرش را تا روی ابروهایش پایین میکشید
و جگر را با چادر به دندان میگرفت
باز هم رویش نمیشد . . .
این روزها چینهای پیشانی به هم نزدیکتر شدهاند
اما هنوز هم . . .
هنوز هم نمیفهمد
وقتی خمپاره
پدرش را بین دنیا قسمت کرد
بابا چه چیزی از مردم بالا کشیده بود، که حالا . . .
او در این زندگی بیشتر از پدرش شهید شده
هرچند
هنوز هم رویش نمیشود که بگوید . . .
25 شهریور 1394
537
0
یک «واج» بود
گرچه میان تهی
امّا هنوز بود
-شب نوزدهم-
یک «واج» بود
یک «ه» تنها بود
در «آه» بود یا آخر «گناه» بود
میخواست «ماه» شود امّا، در انتهای «چاه» بود
-شب بیست و یکم-
یک «واج» بود
با مهر تو «هـ» دوچشم شد
و با گوشهی چشمش به آن همه معنا که در تو بود ...
-شب بیست و سوم-
یک «واج» بود
با نور «فاطمه»، «ـه» چسبان شد
یک «واج» بود امّا
آن شب حبیب «الله» شد
10 تیر 1394
282
0
تو بیبهانه به من شور عشق بخشیدی
و بیبهانه در آغوش گرم بوسیــــدی
هنوز لطف تو را خاطــــرم ز یاد نبُرد
همانکه روحِ خودت را به خلق تابیدی
خدای مهر کجا و طُفیلِ دوست کجا؟
هوای کوی تو دارد دلم، چه امیّـدی
چکانده در دل و جانم ز روح خود یارم
چه شستشو و چه عیدی، چه غسل تعمیدی
سپاس و شکر تو را کِی توان بجا آورد؟
تویی که بر نَفَسَم رنگِ نور پاشیـــدی
چه بیبهانه تو پوشیدی و چه خندیدی
و بیبهانه به مهرت، همیشه بخشیـدی
28 خرداد 1394
656
1
این روزها به عشق تو طی شد جوانی ام
مرهم شدی به آن همه درد نهانی ام
مهمان نوازی تو دلم را که نرم کرد
دیدم که استوار به صد ناتوانی ام
01 خرداد 1394
361
2
در سالروز شهادت آتش نشان فداکار «امید عباسی» 24/2/92
در آتش و دود نور امید شدی
کابوس سیاه شهر را عید شدی
پروانه شدی به هرم آتش زدی و
در ظلمت دود تیره ناهید شدی
بر حنجر خشک کودکی آب شدی
آغوش برای آنکه ترسید شدی
در باغ هزار رنگ و افسون بهار
آن گل که خداوند پسندید شدی
اصحاب حسین(ع) گشتی و با کَرَمت
بر بخشش و لطف، دست تأیید شدی
گویند شهید یا نگویند چه باک!
در چشمِ تمام خلق خورشید شدی
بر دستِ علمداریِ عباس قسم
دستی برسان حال که جاوید شدی
24 اردیبهشت 1394
283
0
میان قافیــــهها حرفهای من گم شد
و قصــه مـن و تـو بر زبـان مـردم شد . . .
نصیب من ز بهشت عدن و آن همه خیر
به قول مختلفی ســـیب یا دو گندم شد
تمام ما هـــمه فـرزند آدمــیم و حـوا
کــجای کــار نصـیب بـشر توهم شد؟
مگــر نه آنکه پس از ماجرای کشتی نوح(ع)
تمامِ شر همه غرق و خوشی تجسم شد؟
دوباره لَنگ دو سیبـیم یا دو گندم بیش
میان بیـش و کـم مـال، «روح»مان گم شد
30 فروردین 1394
367
0
امام صادق (ع) فرمودند: «هرگاه کسی را دوست داشتی او را بدان آگاه ساز، زیرا این کار دوستی را در میان شما استوارتر می سازد».
یا فاطمه الزهرا (س) دوستتان دارم
میخواستند نام شما پُر شود به شهر
نام مرا گُلی که نبودم گذاشتند
گرچه گذشت عُمر به همنامی شما
نام مرا هرآنچه نبودم گذاشتند
میخواستند ذکر شما روز و شب شود
نامی بزرگ بر دل اندک گذاشتند
با نامتان به خلق جهان آبرو شدید
اینک به خلق نام تبارک گذاشتند
میخواستند یاد شود حُرمت شما
همنام نور قلب پیمبر گذاشتند
تا یک نظر فرو بِنِشیند عطش کنون
نامی به یاد سوره کوثر گذاشتند
یک عمر عشقتان به دلم شعله میکشید
نامی به عشق گوهر عالم گذاشتند
یا فاطمه(س) به نور شما زنده شد جهان
تکرار نامتان به تنی کم گذاشتند
21 فروردین 1394
536
0
آه جگر فرو برد تا شهر را نسوزد/شهری که سوخت جانش، آه از دل شکسته
یک لاله لای در بود، لاله نگو سپر بود/آتش به لاله می زد نامرد کین نشسته
یک چشم خون یکی اشک، در چشمهای خسته/بغض گلو و مردی با دستهای بسته
کو محرمی که راه نامحرمان ببندد/از سوز ضرب سیلی بند دلم گسسته
دیوار تنگش آمد، آمد بگیرد او را/گلبرگ یاس نیلی، دیوارِ دست بسته
02 فروردین 1394
638
0