به رغم سیلی امواج، صخره‌وار بایست 

به رغم سیلی امواج، صخره‌وار بایست 
در این مقابله چون کوه استوار بایست!

خلاف گوشه‌نشینان و عافیت‌طلبان
تو در میانه‌ی میدان کارزار بایست!

نه مثل قایق فرسوده‌ای کناره بگیر
نه مثل طفل هراسیده‌ای کنار بایست!

در این زمانه‌ی بدنام ناجوانمردی
به نام نامی مردان روزگار بایست!

بس است اینکه به آه و به ناله در همه عمر
به انتظار«نشستی»، به انتظار «بایست»!
 


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۳۴ ۰

نمی‌دانم بگویم یا نگویم داستانم را

سزايم بود اگر از دست دادم آسمانم را
که من با دست‌های خود شکستم نردبانم را

دلم از حرف لبریز و زبانم از لغت خالی
نمی‌دانم بگویم یا نگویم داستانم را

پريدم بى هوا روزى براى دانه اى گندم
ولی افسوس گم کردم مسیر آشیانم را

شکست آخر پر و بالم پریشان است احوالم
بُریده درد جانسوز پشيمانی امانم را


پرشیانم پریشانم به قلب خسته برگردان
الهی بالحسین بالحسین آرام جانم را


بهشتم را كليدى بود و گم شد در فراموشی
ولی شکر خدا دارم مفاتیح الجنانم را

اگرچه بال‌هایم را گرفته آتش عصيان
ولی هرگز نخواهم برد از یاد آسمانم را

نوازش هاى خود را برمگیر از من، بزرگى كن
خراشيدم اگر چه گاه دست باغبانم را

هلال ماه، دعوت نامه ی عشق است مي دانم
چرا که مي شناسم دست خط ميزبانم را
 


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۲۵ ۰

برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری


کرامت پیشه ای بی مثل و بی مانند می آید
که باران تا ابد پشت سرش یک بند می آید

کسی که می شناسد جد او را، خوب می داند
که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می آید

همان تیغی که برقش می شکافد قلب ظلمت را
همان دستی که ما را می دهد پیوند می آید

همه تقویم ها را گشته ام، میلادی و هجری
نمی داند کسی او چندِ چندِ چند می آید

جهان می ایستد با هرچه دارد روبه روی او
زمان می ایستد، بوی خوش اسفند می آید

ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله
علی را گرچه بعضی بر نمی تابند، می آید

بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب ها
برای بیعت با او نمی آیند می آید

برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری
ولی می دانم آخر هم زبانم بند می آید
 


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۳۲ ۰

شوق حضور، پیرهن گل دریده است

شوق حضور، پیرهن گل دریده است
عالم نگارخانه ی رنگ پریده است

باد بهار لاله برآورده از زمین
یا از عبور ما به زمین خون چکیده است؟

دریا به شور وحشت خود موج می زند
یا اضطراب ماست که موج آفریده است

مستوره ی وجود به بوی لقای ما
عریان میان کوه و بیابان دویده است

جز ما در این ستمکده ی ابتلا کجاست
آن کس که بار هستی خود را کشیده است

تصدیق این گزاره سرِ دار می کند
تحقیق این قضیه گلوی بریده است

دیدی مرا که جامه ی یوسف کشیده ام
یوسف نگر که جامه ی صبرم دریده است

 


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۳۰ ۰

امیر بودی کبیر بودی

تو مطلع یک هوای تازه تداوم یک مسیر بودی
روایت دل سپردن ما به وعده ای ناگزیر بودی

تجسم سادگی، صداقت، خلوص، آرامش استقامت
به دیده ی انتظار ملت تو چشمه ای در کویر بودی

شبیه دریا پر از تلاطم شبیه صحرا پر از تکلم
شبیه توفان شبیه باران، شبیه...نه... بی نظیر بودی

تو خاکی و همنشین مردم تو اعتماد و یقین مردم
امید مردم امین مردم امیر بودی کبیر بودی

نگاهت از اشک روضه ها تر ز چشمه ی روضه ی رضا تر
ز مرز جغرافیا فراتر نگاهبانی بصیر بودی

تو سوختی در خودت بدان سان که خانه ی من شود گلستان
به مهر خورشید در خراسان چقدر روشن ضمیر بودی

تو زنده ای زنده و نمیرا که با نگاه صبور و گیرا
شکایت هر که را پذیرا که خستگی ناپذیر بودی

صبورمردا غیور مردا دلیل امروز و راه فردا
نمادی از سربلندی  آری که قله ای سربه زیر بودی

چقدر سید فروتنی تو بمان که سرباز میهنی تو
چه زود بی تاب رفتنی تو چه زود، ای کاش دیر بودی


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۲۴ ۰

افتخار ماست بابا

افتخار ماست بابا 
چون که او یک خوشنویس است
خط او بسیار زیبا
تابلوهایش نفیس است

می شود گرم نوشتن
توی خانه گاه و بیگاه
با قلم نی روی کاغذ 
می نویسد قل هو الله

آن قلم نی را به نرمی
می زند توی مرکب
دست های مهربانش
می دهد بوی مرکب

او وضو می گیرد اول
بعد قرآن می نویسد
گاه نستعلیق گاهی
نسخ و ریحان می نویسد

موقع تحریر گاهی
چشم او از اشک خیس است
افتخار ماست بابا
چون که او یک خوشنویس است


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۲۵ ۰

به شوق بوسه بر آن خاک صبر جاده کم است

مسیر عشق اگر سخت یا که هموار است
طریق و مبدا و مقصد در این سفر یار است

حساب خستگی راه را مکن هرگز
قدم قدم همه را فاطمه خریدار است

به شوق بوسه بر آن خاک صبر جاده کم است
ولی تحمل زوّار یار بسیار است

بیا به موکب صحرانشین دریادل
که خالی است ولی از امید سرشار است

بگیر حاجت از این دست پینه بسته ی پیر
که کار دست همین مردم گرفتار است

شبانه جانب خورشید راهی اند همه
چرغ روشن مشایه اشک زوار است

ورای رنگ و زبان همدلند و همراهند
چرا که عشق در این کاروان جلودار است

روانه است اگر پیر پابه پای جوان
عصای مردم افتاده شوق دیدار است

نه راه دور و نه پای پیاده و نه عطش
فراق کرب و بلای حسین دشوار است

جواب آنکه به محشر حساب ما با کیست؟
قیامتی ست که در کربلا پدیدار است

قرار این همه پرچم به دوش آخر سر
ورودی حرم حضرت علمدار است


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۲۰ ۰

نترس از قدرت فرعون او را آب خواهد برد

 
بخند این اشک ها از چشمه ی تسنیم می آید
بهاری دارد از آینده ی تقویم می آید

درون دشت هایت گل به گل امّید روییده
صدای سوره ی اسراست از بیسیم می آید؟

جهان در انتظار جلوه ی آن خاتم سرخ است
سلیمانی به قصد محو این دژخیم می آید

نترس از قدرت فرعون او را آب خواهد برد
به استقبال موسی نیل با تعظیم می آید

صدای رعشه را بر قامت بت ها نمی بینی؟
صدا آری صدای پای ابراهیم می آید

به پا خیزید ای آیینه ها آیینه تر باشید
همان ماهی که از زیبایی اش گفتیم می آید

کبوترهای صحن قدس را از دور می بینم
چقدر آواز آزادی به این اقلیم می آید

 


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۲۶ ۰

در سر هوای ایران در دل نوای تبریز

در سینه سور و سات غم برقرار دارم
جانی چو شمع تا صبح شب زنده دار دارم

آه ای شهاب ثاقب عمری ست در مسیرت
بر راه مانده چشمی اخترشمار دارم

یاقوتِ دسته دسته پیوسته نه گسسته
دل نه، به خون نشسته باغ انار دارم

در حیرتم دلیلِ خوف و رجای من باش
در دیده اشک و قلبی امّیدوار دارم

چون دانه در دل خاک سینه دریده صد جاک
دیده به راه ابری باران نگار دارم

باران تو آسمان تو هر سو کران کران تو
در سینه آه گویی آیینه زار دارم

ای بامداد روشن چون شمع پیش پایت
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم

در دست خوشه ای مست از شعر نغز پروین
بر لب شکوه شعری از شهریار دارم

در سر هوای ایران در دل نوای تبریز
ارگم که در حوادث دل استوار دارم

جز آرزوی وصلت در دل تعلقی نیست
سروم که در خزان نیز رنگ بهار دارم

شیرین تر از عسل شد جان مایه ی غزل شد
شکر خدا که از دوست این یادگار دارم


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۲۲ ۰

جشن تولدی ست به هر گوشه ی جهان

لبخند سرخ باغ انار است مادرم
عاشق ترین همیشه بهار است مادرم

گرمای خانه است و همه خانواده را
عمری ست محور است و مدار است مادرم
::

همراه با تمام فراز و فرودها
در حرکتند یکسره امواج رودها

در حرکتند کوه و کوریر و فراری اند
از رخوت عدم همه ی باوجودها

شوق شروع تازه سرازیر می کند
خورشید را به سمت زمین صبح زودها

جشن تولدی ست به هر گوشه ی جهان
هر لحظه با حضور جدیدالورودها

هر سنگ ریزه ای که سر راه زندگی ست
پاگرد پله ای ست برای صعودها

 


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۳۶ ۰

بچه ها شعرهای ما هستند

همسرم، بهترین نوع بشر
شعبه رسمی جمال قمر

ای که در کل عرصه‌ها هستی
از تمام زنان طایفه سر

تحت لیسانس ابروان تواند
مجتمع‌های چاقو و خنجر

هست یک نیمروی ساده ی تو
از فسنجان سایرین برتر

ای که شوفاژهای بی‌مانند
به تَف دست‌هات رشک برند

چشم و سیما و مو و ابرویت
قهوه و شیر و آبشار و کمند

از میان هزار مورد خاص
تو شدی در نگاه بنده پسند

قند خونم اگرچه بد بالاست
ای لبان تو قند، باز بخند

بعد از این حرف های عشقی طور
خواهشی دارم از تو ای دلبند

همسرم چون غزال کرد جهش
تا ببیند که چیست این خواهش

وقت آن است تا که تعداد
ما رود رو به سوی افزایش

بچه هایی بیاوریم همه
اهل علم و کیاست و ورزش

دخترانی شبیه تهمینه
پسرانی شبیه گیل گَمش

مثل تو با وفا و خوش سیما
مثل من باوقار و نیک منش

نیست تعداد آن مهم اصلاَ
یک، دو، سه، چار، پنج حتی شش

بچه ها شعرهای ما هستند
همه تلفیق جوشش و کوشش

بشکنند این سکوت ممتد را
تا بیاید به نبض خانه تپش

به وجود تو افتخار کنند
به تبسم مرا دچار کنند

مثل تو خوش سلیقه باشند و
همسری خوب اختیار کنند

نوه ها گل به گل بیایند و
فصل این خانه را بهار کنند

روزهای غبارآگین را
بتکانند و نونوار کنند

چون به دست زمانه پیر شدم
جای من مثل شیر کار کنند

بعد صد سال هم زبانم لال
فکر ختم و گل مزار کنند

همسرم گفت مرد خانه ی من!
ای نگهبان آشیانه یمن

ای که هنگام چرخ در بازار
جیب تو می شود خزانه ی من

ای که خرّوپف خوش آهنگت
هست دلکش ترین ترانه ی من

ونگه ی بچه را دگر نچپان
توی خواب خوش شبانه ی من

بار این کار سخت را نگذار
بار دیگر به روی شانه ی من

در همین گیرودار که دلدار
غرق شد در میانه ی گفتار

بعد آهنگ انجز وعده
نطق فرمود مجری اخبار

در نخستین گزارش خود گفت
طبق اعلام مرکز آمار

طی ده بیست سال آینده
چون قشون رمنده ی تاتار

می رسد لشکر کهنسالی
از چپ و راست از در و دیوار

آنچنان پیر می شود کشور
که پس از برف دی درخت چنار

الغرض وضع می شود ناجور
ای جوانان مملکت هشدار

باید ایران ما جوان بشود
سیل زاد و ولد روان بشود

وای اگر این بهار پامالِ
یورش ارتش خزان بشود

قبل از آنکه تومور پیری
در تن جمعیت عیان بشود

قبل از آنی که این دیار کهن
گربه ای پیر و ناتوان بشود

دست در دست هم دهیم به مهر
تا دوباره وطن جوان بشود

بعد پخش گزارش ماضی
همسرم شد به این مهم راضی

 


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۶۴ ۱

دست تکان دادم از دریچه ی برجک

ذوق مرا کودکی که دست تکان داد
روح دوباره دمید و شوق بیان داد

برجک سرباز را که دید از آن دور
دست تکان داد و باز دست تکان داد

دست تکان دادم از دریچه ی برجک
اسلحه ام را به روی دوش نشان داد

اسلحه ات واقعی ست؟ گفتمش آری
قهقهه زد پاسخم به او هیجان داد

در دل خود گفتم ای جوانه در این خاک
تا تو بخندی وطن چقدر جوان داد

تا تو به آسودگی شبانه بخوابی
چند چمن لاله روز واقعه جان داد

دست تکان داد و گفت خسته نباشی
پای من این خسته را دوباره توان داد

داد تکانی مرا و با لب خندان
دور شد آن کودکی که دست تکان داد

دور شد آن کودک و به وقت محبت
رفت مؤذن سر مناره اذان داد


۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ۲۶ ۰

پربحث ترین اشعار

به کجا چنین شتابان؟

«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»


۱۶ تیر ۱۳۹۱ ۳۹۳۸۲۵ ۲۰۹

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند


۱۲ دی ۱۳۹۵ ۲۸۳۴۲۹ ۱۶۸

طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است این

یک روز که پیغمبر در گرمیِ تابستان
همراه علی می رفت در سایه نخلستان

دیدند که زنبوری از لانه خود زد پر
آهسته فرود آمد بر دامن پیغمبر

بوسید عبایش را، دور قدمش پر زد
بر خاک کف پایش صد بوسه دیگر زد

پیغمبر از او پرسید: آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست؟ هر چند که می دانم!

زنبور جوابش داد: چون نام تو می گویم
گُل می کند از نامت صد غنچه به کندویم

تا یاد تو را هر شب چون گُل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم

از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است این
طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است این


۱۵ آبان ۱۳۹۷ ۶۰۴۴۹ ۱۵۴

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...

ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
 


۱۳ خرداد ۱۳۹۷ ۷۹۸۰۲۰ ۱۲۸

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد

و در حوالی شب های عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

همان غریبه که قلّک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفره ام-که نبود- از گرسنگی پُر بود

به هر چه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم

من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام که تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

چگونه باز نگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست

چگونه بازنگردم که مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست

شکسته بالی ام اینجا شکست طاقت نیست
کرانه ای که در آن خوب می پرم، آنجاست

مگیر خرده که؛ یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست

شکسته می گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده ام، از دردتان خبر دارم    

تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچه ی غربت سپرده ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت
و چند بته ی مستوجب درو هم داشت

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه تان

اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید نا امید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا

تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
به جز غبار حرم، چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان-هرکه هست- آجر باد


۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۸۴۲۰۳ ۱۲۵

از آخر مجلس شهدا را چیدند..

یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
در خانه، جماعتی پی معجزه‌ها
بر طاقچه، قرآن فراموش شده
::
در این همه رنگ، آنچه می خواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
در شهر خیابان به خیابان گشتم
آنقدر که آگهی ست آگاهی نیست
::
در اوج، خدا را سر ساعت خواندند
ما را به تماشای قیامت خواندند
از کوچ پرندگان سخن گفتی و من
دیدم که نمازی به جماعت خواندند
::
آن مست همیشه با حیا چشم تو بود
آن آینه ی رو به خدا چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود
::
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند 
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند..


۱۰ مرداد ۱۳۹۸ ۱۲۹۱۳۱ ۱۰۳

پیش از اینها فکر می کردم خدا

شعر پیش از اینها فکر می کردم خدا در کتاب به قول پرستو مجموعه شعر نوجوان مرحوم دکتر قیصر امین پور در سال 1375 منتشر شده است

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس، خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیر و خنجر او، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود
از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها

زود  می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای  لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا...

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..


مثل تمرین  حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود  پرسیدم: پدر! اینجا کجاست؟
گفت: اینجا، خانه ی خوب خداست!

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام  او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهر او هم یک نشان از دوستی است

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر!

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه  مثل باران  راز گفت
با دو قطره صد هزاران  راز گفت

می توان  با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا ...


۱۴ آذر ۱۳۹۹ ۹۳۴۵۶ ۱۰۰

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست

کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی می‌کند
سرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی می‌کند

مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند

مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند

قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر الزهرا و آبادان چه فرقی می‌کند

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند

شعله در شعله تن ققنوس می سوزد ولی
لحظه ی آغاز با پایان چه فرقی می کند


۱۳ دی ۱۳۹۸ ۴۳۹۰۶ ۹۳