خسته ام قطره، قطره بشمارم، باران
دوست دارم که بر این خاک ببارم باران
دوست دارم که دل از شهر و دیارم بکنم
بروم سر به بیابان بگذارم، باران
سبز نه! زرد نه! آمیزه ای از سبزم و زرد
بس که درهم شده پاییز و بهارم باران
داروک نیست خدا! قاصدکی بود ای کاش
کاش می شد به نگارم بنگارم، باران
تو نمی آیی و من این همه خاکی شده ام
تو اگر باشی با خاک چه کارم؟ باران
نسل در نسل دلم در عطش خواندن توست
آه ای زمزمه ی ایل و تبارم! باران!
خسته ام خسته از این قول و قرارم باران
که نمی باری بر سنگ مزارم باران
خسته ام از خودم و هر چه که با من مانده ست
گله دارم، گله دارم، گله دارم باران!