کاش می شد ببینمت روزی پشتِ میزی که از پدر نرسید

شاعر: محمدکاظم کاظمی

27 اردیبهشت 1391 | 2780 | 0
دیدمت صبحدم در آخر صف، کوله ی سرنوشت در دستت
کوله باری که بود از آنِ پدر، و پدر رفت و هِشت، در دستت

گرچه با آسمان در افتادی تا که طرحی دگر در اندازی
باز این فالگیر آبله رو طالعت را نوشت در دستت

بس که با سنگ و گچ عجین گشته، تکه چوبی در آستین گشته
بس که با خاک و گِل به سر برده، می توان سبزه کشت در دستت

شب می افتد و می رسی از راه با غروری نگفتنی در چشم
یک سبد نان تازه در بغلت و کلید بهشت در دستت

کاش می شد ببینمت روزی پشتِ میزی که از پدر نرسید
و کتابی که کس نگفته در آن قصه ی سنگ و خشت، در دستت

بازی ات را کسی به هم نزند، دفترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار خط بکشی، خط یک سرنوشت در دستت

محمدکاظم کاظمی

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.13 با 15 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.