کهنه صرّافان دنیا، از تصرف می خورند
از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند
می نویسم: «دوستان! معیار خوبی مرده است»
دوستان خوب من تنها تأسّف می خورند
این که طبع شاعران خشکیده باشد، عیب کیست؟
ناقدان از سفره ی چرب تعارف می خورند
عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند
یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفت دین اند و دنیا؛ از تکلّف می خورند
آخر این قصّه را من جور دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند