صبح بهار بود و افق از سپیده گفت
بیدار شد زمین و درودی کشیده گفت
سرشار از شکوه خبرهای تازه ام
با خود نسیمِ تازه به دوران رسیده گفت
ماندن بس است، فصل به خود بازگشتن است
یخپاره ای گرفته، بریده بریده گفت
رودی که رفت و رفت و خطر کرد و موج شد
چیزی به سنگ پشتِ به ساحل خزیده گفت
آرام باش! وقت شناسایی من است
با جویبار، شاخه ی بیدی خمیده گفت
شاعر که در ردیف درختان درنگ داشت
تنها نشست، بین غزل ها، قصیده گفت