حالا از آب و کوچه بیزار است، قرآن مجید را نمی فهمد

شاعر: مجتبی احمدی

۱۷ خرداد ۱۳۹۱ | ۹۶۶ | ۰
بگذار که با عزات خوش باشد! او بی تو که عید را نمی فهمد
یا رمز سیاه پوشی اش این است، یا رنگ سفید را نمی فهمد

یک درد اگر چه تازه؛ تکراری، یک مرد میان چاردیواری
در بوده ولی نبوده انگاری، قفل است؛ کلید را نمی فهمد

ای بی خبر از دلی که لرزیده! چشمی که تو را چکیده مدت ها
ای باد که هی وزیده مدت ها؛ انگار که بید را نمی فهمد

آن روز که آن نگاه را دیده، پایان شب سیاه را دیده
امشب هر چند ماه را دیده، معنای امید را نمی فهمد

بالای سرت گرفت تا رفتی، پشت سر تو به خاک ها پاشید
حالا از آب و کوچه بیزار است، قرآن مجید را نمی فهمد

از آتش، بادِ بد خبر آورد؛ ای داد! چقدر این خبر، داغ است!
ای یاد تو نیم روز تابستان! او برف شدید را نمی فهمد!

حالا در این هوای باران، اینجا شعری نوشته، می خوانی؟
نه...سنگ سیاه قبر تو هرگز، این شعر سپید را نمی فهمد:

دست هاش
مهربان بود
باران بود
حتی حالا که نیست...
اما حالا که نیست...

مجتبی احمدی

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.