گل های مریم زود بو بردند؛ او گر چه شاعر بود، آدم بود

شاعر: مجتبی احمدی

۱۷ خرداد ۱۳۹۱ | ۱۸۷۲ | ۰
در آسمان، شب می دوید اما، انگار ساعت، کند و مبهم بود
با تو قدم می زد اتاقم را، هر چند قدری نامنظم بود

در بسته بود و باد آواره، دائم سر خود را به در می زد
ما زیر آوار سکوتی که، با سقف، با دیوار، درهم بود

گفتم: بیا بنشین کمی اینجا، این صندلی، این میز، بی تاب اند...
گلدان لبش مانند من سرشار، از نام تو، از بوی مریم بود

تو ایستادی پای آن دیوار، انگار ساعت خسته شد، خوابید
سیگار در دستم عرق می کرد، روی سماور، چای مان دم بود

گفتم: ببین این استکان ها را، با بودنت خالی نمی مانند
بنشین که شادی را به رقص آری...
اما نه، اندامت پر از غم بود

پس دست کم چیزی بگو با من! پشت لبانت واژه، زندانی است
اشکی رها شد گوشه ی چشمت... تنها همین، تنها همین کم بود

دیوارها آوار شد انگار، سیگار جان می کند، می پژمرد
آهم میان دودها گم شد، شب مثل صبح جمعه ی بم بود

تو سرفه کردی، آسمان غرید، راه گلویش باز شد شاید
باد سمج در پشت در این بار، همراه با باران نم نم بود

تو سرفه کردی باز، چندین بار...رفتم برایت چای آوردم
گفتم: هوای تازه می خواهی؟
...آنجا کتاب شاملو هم بود

رفتی که در را...
گفتم: اما من...
در باز شد، باد از نفس افتاد
رفتی بدون «من» که می خندید، هر چند پشت خنده اش خم بود

تا صبح روی میز شاعر ماند؛ سیگار نیمه، چای یخ کرده
گل های مریم زود بو بردند؛ او گر چه شاعر بود، آدم بود

بر روی سنگ قبر او کندند: انگار گاهی اشک رازی نیست
لبخند اما تا ابد راز است، لبخند آن شب، اشک عشقم بود

از دور مردی گُل به دست آمد، انداخت روی قبر سرد او
مردی که دست دیگرش آن روز
در دست های گرم مریم بود

مجتبی احمدی

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.