تو می روی و دیده ی من مانده به راهت
شاعر: محمدرضا شفیعی کدکنی
۰۴ تیر ۱۳۹۱ |
۱۰۶۰۶ |
۱
تو می روی و دیده ی من مانده به راهت
ای ماهِ سفرکرده خدا پشت و پناهت
ای روشنیِ دیده سفر کردی و دارم
از اشکِ روان آینه ای بر سرِ راهت
باز آی که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگهِ سلطنتِ عشق، گناهت
آیینه ی بختِ سیهِ من شد و دیدم
آینده ی خود در نگهِ چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پرِ پرواز به خورشیدِ نگاهت
بر خرمنِ این سوخته ی دشتِ محبت
ای برق! کجا شد نگهِ گاه به گاهت؟