من از طبیعت فصل بهار می ترسم
ز گل، ز سبزه، ز دیدار یار می ترسم
ز برگ و بار و شکوفه چو باد در دستم
ز دیدن رخ خود در بهار می ترسم
من از تماس لب خویش با لب غنچه
کنار آینه ی جویبار می ترسم
ز چتر سبز و بلند و لطیف مژگانی
که سایه کرده به چشمان یار، می ترسم
من از درخشش لطف چمن، شب مهتاب
کنار سبزه رخی ماه وار می ترسم
اگر که تیغ کشد چشم گل به ایمانم
من از بریدن بی اختیار می ترسم
ز غفلت دل بیمار خود ز دین و خدا
در این دو روزه ی بی اعتبار می ترسم
بدون رنگ و ریا-زان که یار بیرنگ است-
ز نقش بازیِ لیل و نهار می ترسم