دلم خوش است به اشکی که ذره ذره بریزد
به کام پیــــــرهنــــــم زهــــــر روزمره بریــزد
هنـــــوز تاب غمـــش را دل رمیــــده ندارد...
چگونه می شود از گرگ، ترس بـــرّه بریزد؟
بنا به عِرق برادر کشی قضا و قدر خواست
گــدازه ی دل یعقـــوب را بــــه درّه بریـــزد
همین که با لب و دندان به جان سرو بیفتد
چه لطف و مرحمتــی از دهـــان ارّه بریزد
چه کسر می شود از شأن آفتاب که هردم
بزرگـــــواری خــــود را به پـــــای ذرّه بریزد...