قهوه را بردار و یک قاشق شکر ... ســـم بیشتر
پیــش رویــــم هـــــم بــزن آن را دمـــادم بیشتر
قهوه ی قاجاری ام همرنگ چشمانت شده ست
می شوم هرآن به نوشیــــدن مصمم بیشتـــر
صندلــی بگذار و بنشین روبـــرویم ، وقت نیست
حرف ها داریــــم صدها راز مبهــــم بیشتــــر
... راستش من مرد رویایت نبــــودم هیچ وقت
هرچه شادی دیدی از این زندگی غم بیشتــر
ما دو مرغ عشـــق، اما تا همیشـــه در قفس
ما جــدا از هم غـــم انگیزیم، با هــــم بیشتــر
عمق فنجان هرچه کمتر میشود حس میکنم
عرض میز بینـــمان انگار کـــم کــــم بیشتـــر
خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی
زخـــم قدری بر دلش بگـــذار مرهـــــم بیشتر
حیف باشد شاعری خوشنام بودم در بهشت
مادرم حــــوا مقصــــــر بـــود، آدم بیشتـــر ...
*
سوخت نصف حرف هایــــم در گلو ... اما تو را
هرچه می سوزد گلویـــــم دوست دارم بیشتر