بادها هر ابر را از آسمانم مي برند
پشتِ پايش ابر پر باران تري مي آورند
جنگلي خالي پس از يک ماه آتش سوزي ام
خاطرات سبز من حالا فقط خاکسترند
بي تو مثل بره اي در باتلاق افتاده ام
هر چه سعيم بيشتر، اميدهايم کمترند
تو کجا؟ رام کدام آهوي صحرايي شدي؟
ببرِ مغرورِ من! آيا زخم هايت بهترند؟
من کسي ديگر سراغم را نمي گيرد، مگر
قاصدک ها گاه گاه از آسمانم بگذرند
قاصدک هايي که از اين دور و بر رد مي شوند
گاه گاهي هم خبرهاي تو را مي آورند
کاش روزي هم تو از «بابا خبر»* ها بشنوي
شاخه ها دارند برگ تازه درمي آورند
بعد برگردي، ببيني باز هم سنجاب ها
لابلاي شاخه ها اين جا و آن جا مي پرند
*در برخي مناطق ايران قاصدک را گويند