گر چه از بود و گل تهی دستم
در سرم پونه ای ست، پس هستم
آه از این زخم های ریز و درشت!
آه از آن عهدها که نشکستم!
غیر از این زخم، وقف نامردان!
طرفی از عاشقی اگر بستم
آتشی با من است کو مردی
که به رغبت بگیرد از دستم
هر که دیناری آبرو دارد
نسپارد به من که بد مستم