گفتم به باغ من نیاور باد و باران را!
حالا چطور آرام خواهی کرد توفان را؟
حالا چطور از خانه ام پرواز خواهی داد
این قار قار شوم..این خیل کلاغان را؟
حالا چطور از شانه ام پایین می اندازی
سرپنجه های اسکلت وار زمستان را؟
گفتم که فصلی تازه، فصلی سرد در راه است
گفتم که جدی تر بگیر این برگ ریزان را!
باور نکردی حرف هایم را و خندیدی
هرقدر گفتم لا اقل این سقف ویران را...
باور نکردی...برف آمد..برف پشت برف
پوشاند صحن خانه را، پوشاند ایوان را
آوار شد بر شانه هامان برف و کرکس ها
از شاخه ها گنجشک های خیس لرزان را...
حالا تمام روز روی تلّی از آوار
بنشین و تا شب قار قار این کلاغان را...