با من از این خدا نگو.نخواه که با او آشتی کنم...
خداییکه لابه لای هجاهای جسدی که نماز من است، باید به دنبالش بگردم.
خداییکه یادش و لحظه هایم در مسابقه ای تمام نشدنیند که مبادا به هم برسند.
خداییکه در طوفان ها مجبور میشوم باورش کنم چون تخته پاره دیگری نیست...
خداییکه مثل سگ ولگرد گرسنه ای در هنگامه سختی برایش زبان تکان میدهم و به خودم میقبولانم که لابد هست
و طوفان که رفت، همه باورها هم میتوانند بروند.دیگر بکارم نمیایند...
من از این بندگی های عاریتی تا حد مرگ خسته ام
با من نگو از این خدا. نگو انشالا.نگو هرچه خیر خداست.نگو تا خدا چه بخواهد.نگو خدا نکند.نگو خدا نیاورد.نگو خدا داده...
به من بگو جنس این غبار چیست
غباری که بر تابلوی راهنمای جاده یقین نشسته
که پاک نمیشود...که نمیابم...