گاهی با همه ی وجودت یک چیز را میگیری که نگه داری... بعد سرت را که بالا میگیری میبینی همان چیز که خیال میکردی مال توست در دستهای خداست... داده بود که حس کنی چقدر پشتت گرم است... حالا میخواهد بگیرد... پس آرام باش!
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت....
میگویند پدرها و مادرها هرگز نمیمیرند...فقط از تعلق تن رها میشوند و میروند که آنجا بازهم برای ما دعا کنند
تازه فهمیده ام هرگز نفهمیده بود حس بعضی ها را...