یک ترانۀ اجتماعی...
چه قدر این دَکه دوره از خیابون، با یه گله مجله روی پیشخون،
نه انگار آسمون رنگِ دروغه، نه انگار خون پاشیده توی میدون
مجلههای خوبِ خانواده، با جلدای گلاسه، ورنی خورده
توشون تنها خبرهای قشنگه، نه هیچکس حبسیه، نه هیچکی مُرده
رو جلداشون همیشه اول ماه، یکی شیش در چهار داره میخنده
خبرهاشون همه در حول و حوشه زنای جلف و مَردای زننده:
سوپراستاره چشم آبی دوباره، یه لامبورگینی تازه خریده
فلان خانم بازیگر ازازسر، یه سانت از طولِ بینیشو بُریده
آقای فوتبالیست آخر هفته، بازم میره جزایره قناری
تا ده، بیست، سی، چهل بازی کنه با، قراردادای چند میلیون دلاری
نمایشگاه گذاشتن بازیگرها، با عکس چوب و آب و کوه و جنگل
میگن بهرام رادان زن گرفته... خبر اینه قشنگ و دستِ اول!
مجلههای موسیقی پُرن از، جوونایی با موی برق گرفته
با آلبومایی که بیرون نمیان، ولی آگهی میشن هر دو هفته
پدیدههای تازه، رنگ و وارنگ، که سقفِ آرزوشون بنیامینه،
تو رو من، من تو رو، من، تو، تو رو من... کلام نابِ آهنگاشون اینه
توی شعرای یه خوانندهی راک، همیشه حرفِ دارا و نداره
ولی مانکنه چَرمه، چون میگن چَرم، لباس آدمای استواره!؟
تا وقتی که یه دختر بچه داره ، تنش رو واسه شامش میفروشه،
به من چه که فلان آرتیست و مطرب، چه جنسی، یا چه مارکی رو میپوشه؟
به من چه که کدوم خوانندهی پاپ، به دستش ساعتِ مارکِ رولکسه؟
کدوم رنگ توی دنیا رنگِ ساله؟ تو هالیوود کی اسطورهی سکسه؟
من این جام! بین این مردم که امید، داره کم کم میمیره تو دلاشون،
چه قدر فاصله دارن تیترا از ما، چه قدر این دَکه دوره از خیابون...
یغما گلرویی