جمع آیات

سعید پونکی

1394/06/18
من ...
در آرامستانی زندگی می کنم !
که رخساره های چشم نواز
سنگ مزاری زیباست ...
گمارده بر حفره ی سیاه قلبِ آدمها .

آرشید

    سعید پونکی

    1394/06/18
    هوا سرد است ...
    و می سوزانم زمستان را ...
    در کوره ی انتظار تو .

    آرشید

      سعید پونکی

      1394/06/18
      ذهنم ...
      همچون بایگانی متروک یک عکاسخانه ی قدیمی
      پرشده از سیاه و سپیدِ روزگار بی تو .

      آرشید

      برداشت از http://arshidart.blog.ir/

        سعید پونکی

        1394/06/18
        دلتنگ ترم !
        از باغبانی ...
        که از میراث رنگین رنج سالیان
        تنها برگهای زرد خزان ...
        بر غربت سیاه مزارش می نشست .

        آرشید

        برداشت از http://arshidart.blog.ir/

          سعید پونکی

          1394/06/18
          نمیدانم ...
          از کدامین نقطه ی این گوی چرخان خاکی
          به قنوت آسمان می نگری
          که هر لحظه در بلند ترین ماذنه ی سرزمین قلبم
          اذان می گویند ...
          به افق آرامش چشمان تو .


          آرشید

            سعید پونکی

            1394/06/18
            گم می شوم ...
            در ابهام سبز جاده ای
            که به انبوه جنگل خیال تو می رسد .

            آرشید

              سعید پونکی

              1394/06/18
              فرجام تمام ریلها
              رفتن ها و رسیدن ها ...
              ایستگاهی متروک است
              آرمیده بر قلمرو انزوای حوصله ای ابدی ...
              در شکیب سکوت پرنده ای بی آشیانه ...
              که غرق می شود
              در تالاب سکون قطارهای پوسیده .


              آرشید

              برداشت از http://arshidart.blog.ir/

                سعید پونکی

                1394/06/17
                آرام و عمیق نمی خوابم ...
                همچون درختی آرمیده در پیله ی خواب زمستانی ...
                که پناهگاه انزوای سرد پرنده ای کوچک است ...
                در تهیگاه قلبِ خاموش پیکر خویش .


                آرشید


                پرنده ی کوچک ...
                قلب همیشه بهار کهن درخت پیر بود

                  سعید پونکی

                  1394/06/17
                  تنها تو مانده ای ...
                  در سر زمین سرد قلبم
                  و من می ترسم
                  از زوزه های هار گرگهای وسوسه ...

                  آرشید

                  برداشت از http://arshidart.blog.ir/

                    سعید پونکی

                    1394/06/17
                    در کنار پرده ی قلبم نشستی نازنین

                    راز پنهان مرا آهی هویدا می کند .

                    آرشید

                      سعید پونکی

                      1394/06/17
                      همه را شکست
                      و مرا بیشتر ...

                      حال ، تا ابد ...
                      مرا بتی می شناسند
                      از تبار همان تبر
                      که او بر دوشم نهاده بود .


                      آرشید

                        سعید پونکی

                        1394/06/17
                        وقتی گفتی بخوان
                        جاری شد بر قلبم :
                        خواندن نمی دانم !
                        و در تنگنای آن خلوت بارانی...
                        تنها فرشته ای
                        که مرا به " رسالت عشق " مبعوث می کرد ...
                        رنگین کمان نگاه تو بود .


                        آرشید

                        برداشت از http://arshidart.blog.ir/

                          سعید پونکی

                          1394/05/30
                          ایستاده ای ...
                          جایی میان زمان و نور ...

                          تا هنگامه ای که باز می ایستد
                          قلبِ ساعت خورشیدی من ...
                          از همراهی ...
                          با ضرباهنگِ سیالِ لحظه ها .

                          آرشید

                            سعید پونکی

                            1394/05/30
                            مرا بخوان !
                            من از ابهامی تلخ ...
                            خزیده بر انزوای سرابِ نقطه چین های ته نشین شده ...
                            در انتهای سطر می آیم .

                            آرشید

                              سعید پونکی

                              1394/05/30
                              تازه خواهی ماند
                              چون داغی ابدی
                              بر پیشانی تنور ندامت ...
                              این روزها ...
                              با نان خاطره های سوخته
                              از زندگی سیر می شوم .

                              آرشید

                                سعید پونکی

                                1394/05/29
                                من رها کردم
                                دستانِ لیزِ پرتگاهی را ...
                                که در کنار قله ...
                                به کمینِ گامهای فاتح تو نشسته بود !

                                آرشید

                                تصویر من

                                درباره من