تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
مادر برای بار پنجم درد کرد و
رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد
گفتند دختر نان خور است و با خودش گفت
ای کاش می شد یک شکم نان آور آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
تنگ غروب آمد پدر؛ با سنگ در زد
یک چند تا مهمان برای مادر آورد
مردی غریبه با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را پشت در آورد
مرد غریبه چای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آورد
من بچه بودم؛ وقت بازی کردنم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟!
دست مرا محکم گرفت و با خودش برد
دیدم که بابا کم نه از کم کمتر آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچه های دیگر آورد
مادر برای بار آخر درد کرد و
رفت و نیامد؛ باز اما دختر آورد