دریا اگر از راز لب تشنه خبر داشت...

شاعر: مهدی جهاندار

۲۸ بهمن ۱۳۹۳ | ۱۷۲۵ | ۰

بر خاک عزیزی ست و در راه عزیزی ست


خود را برسانید که داغ است خبرها

 

حسن بیاتانی

عقل آمد و پنداشت که از عشق گریزی ست
بیچاره ندانست در این ورطه پشیزی ست

کم یوسف ما را به تمسخر بنشینید
وقتی که به دست همه تان چاقوی تیزی ست

زلف تو عجب کافر اسلام هراسی ست
روی تو در آیینه عجب کفرستیزی ست

دریا اگر از راز لب تشنه خبر داشت
این قدر دل آشوب و سراسیمه نمی زیست

ای منتظر باده به سجاده نشسته!
این میکده را ساقی کج دار و مریزی ست

بغض من و آغوش تو و لحظه ی دیدار
پایان سفر منطقه ی زلزله خیزی ست

پیچیدگی حال من خسته که داند
یعقوب مرا یوسف گم کرده عزیزی ست

مهدی جهاندار

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 3 با 2 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.