شب است، پنجره ای می کشم، نبند آن را
شاعر: محمدسعید میرزایی
۰۶ آبان ۱۳۹۱ |
۳۶۲۲ |
۰
شب است، پنجره ای می کشم، نبند آن را
که صبح، بشنوی از آن صدای باران را
اتاقِ من پُر گنجشک می شود، کافی است
کنارِ هم بکشم، ریزه ریزه ی نان را
ولی تو نیستی انگار، باز یادم رفت
که من تو را بکشم، دخترِ گریزان را
و بعد، دخترکِ آبرنگ می خواهد
که بر سرش بکشم زود چتری، ارزان را
نگاه می کند اما مرا نمی بیند
که رنگ داده ام آن گیسوی پریشان را
به گریه می افتد، دستمال می دهمش
که زود پاک کند چشم های گریان را
به راه می افتد، من دوباره با عجله
به سمتِ خانه ی خود می کشم خیابان را
و بعد، منتظرش می شوم که در بزند
و می کشم پس از آن میز و تخت و گلدان را
و چترِ خود را بر میز می گذارد و باز
به ساعتِ سفر از یاد می برد آن را
و دور می شود و تا من آسمانش را
از ابر پاک کنم، گم شده است باران را