مي شود در جاده ي گم گشته راهي بي عبور
باز هم پيراهني را يافت با چشمان کور
تو همان نوري که از آغاز راهت روشن است
من همين تاريکيِ محضم که محتاجم به نور
تو چناني آن چنان و من چنينم اين چنين
داستان ما دو تا حکم سليمان است و مور
تا تو باشي حکم فرما تا تو باشي حکم ران
زير بار هرچه خواهم رفت حتي حرف زور
جذبه اي داري که عيسي را کشد تا جُلجُتا
جلوه اي داري که موسي را بيندازد به طور
گر بخواهي بشکني بي گفتگو خواهد شکست
خواه کوهي باوقار و خواه مردي با غرور
بي تو خواهم ساخت با سقفي که نامش غربت است
مثل ماهي ها که مي سازند با تنگ بلور
چيستي؟ خوابي؟ خيالي؟ آرزويي؟ خلسه اي؟
يا همان شعري که بردم آرزويش را به گور