...و با سلام نخستین به هم اثر کردیم
بهار بود و هوا مستعد، خطر کردیم
دو بادبادک افتاده بر زمین بودیم
هوای «باد! بیا و مرا ببر» کردیم
چقدر از غزل خواجه هیزم آوردیم
ورق زدیم و سر و سینه شعله ور کردیم
و هر غزل، قدم محکمی شد و با آن
به سوی وادی دلدادگی سفر کردیم
کویر شک شبی اما به دورمان رویید
اثر نداشت از آن هر قدَر حذر کردیم
حذر؟ نه! باورمان بود با نگاه نخست
از آن کویر پر از ترس و شک گذر کردیم
...ولی به هر تپش دل، پلی فرو می ریخت
چقدر دیر نگاهی به پشت سر کردیم
نگاه خیس مردد! بگو چه خواهی کرد
اگر به صبح سلام نخست برگردیم