... درست، ثانيه ي ابر بود و ساعت باد
که ايستاد اينجا، حرف زد و به راه افتاد
- تو در قطاري گم کرده اي کتابي را،
قطارِ دور از دست و کتابِ دور از ياد!
و زن که مردي را متهم به دزدي کرد؛
به روي گوشه اي از آن، نشان عشق، نهاد...
سؤال کردم، آن اتفاق آبي را
سؤال کردم: دريا، کي اتفاق افتاد؟
دو چشم نيلي، تنها دو چشم نيلي بود-
که برق جذبه ي جادويي اش، جوابم داد:
تو در قطاري گم کرده اي کتابي را
قطار دور از دست و کتاب دور از ياد
قطار رفت و فراموش شد، کتابِ بزرگ
تمامي کلماتش به باد رفت، به باد...