اشعار افشین علاء

  • متولد:

جای مادرم خالی ست / افشین علاء

تازگی ها دفترم خالی ست
شعر ها دیگر سراغم را نمی گیرند
واژه هایم لال
سطرها آب دهان مرده را مانند
خودنویسم گرچه مالامال
جوهرم خالی ست؛
چون که جای مادرم خالی ست
صبح ها در ازدحام این همه آدم
سایه های روشن و خاموش
این همه چشم و دهان و گوش؛
باز هم حس می کنم دور و برم خالیست
چون که جای مادرم خالی ست
ظهر ها در خانه همچون روح سرگردان
می کشم هر سو سرک؛
چیزی نمی یابم
گاه می گریم
گاه می خوابم
گاه گاهی شانه هایم می شود سنگین
رفته شاید دخترم باز از سر و کول پدر، بالا
یا نه، شاید ضربه دست زنم باشد
خسته از پرسیدن حالم
هم ز پاسخ های سربالا...
یک نفر گاهی به دستم، استکانی می دهد
می نوشمش، شاید
چای تلخی یا شرابی خوشگوار است این
سایه ای بر سفره می لغزد
می خورم، شاید ناهار است این
بعد از آن وا می روم بر صندلی، امّا
صندلی از پیکرم خالی ست؛
چون که جای مادرم خالی ست
عصرها، تکرار یک کابوس
در حیاط پشت خانه، روی رخت آویز
چادری گلدار می رقصد
یک نفر در گوش من می خواند این آواز:
"مادرت را باد با خود برد..."
می گریزم تا نگوید باز...
می خزم کنج اتاق خالی مادر
گنجه را وامی کنم، بو می کشم یکسر
خیره گشته عینکش بر من!
"آمدی فرزند؟
چشم من روشن..."
عینکش را می کشم بر دیده ، پنهانی
کفش هایش را به روی لب
جانمازش را به پیشانی...
گنجه را می بندم و سر می نهم بر تخت
هق هقم را در لحافش می کنم پنهان
عطر اندامش دلم را می چلاند سخت
سر که برمی دارم از بالین،
خنده ام می گیرد از تصویر خود در قاب آیینه
نیمی از من هست
نیم دیگرم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست
شب که جادوی نوازش یا فریب قرص خواب آور
خواب را در چشم هایم می کند جاری
آن دم آخر
لحظه ی پایان بیداری ؛
باز یادم هست: "مادر نیست"
رفته و تا عمر دارم بالش زیر سرم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست
نیمه های شب، دم کابوس هایم گرم!
که رها می سازدم از چنگ رویاها
خواب مادر داشتن خوب است،
امّا سر ز خوابی این چنین برداشتن دشوار
سخت بیزارم من از نیرنگ رویاها
چون که وقتی چشم ها را می گشایم باز
پوستی می بینم از خود مانده بر تختم
لاشه ی تن مانده ،  
امّا  جای من در بسترم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست...

88 0 5

سعدیا! دیگر بنی‌آدم برادر نیستند / افشین علاء

سعدیا! دیگر بنی‌آدم برادر نیستند
جملگی اعضای یک اندام و پیکر نیستند

عضوهای بی‌شماری را به درد آورده چرخ
عضوهای دیگر اما یار و یاور نیستند

کودک چشم‌آبی غرب و سیه‌چشم عرب
در نگاه غربیان با هم برابر نیستند

شاید اطفالی که اکنون در فلسطین زنده‌اند
تا رسد شعرم به این مصراع، دیگر نیستند

از نگاه غربیان انگار در مشرق‌زمین
مادران داغ کودک‌دیده مادر نیستند

نزد آنانی که می‌گریند در سوگ سگان
صحنه‌های قتل‌ انسان گریه‌آور نیستند

کاش بی‌بی‌سی سوال از باربی‌سازان کند:
این عروسک‌ها که می‌سوزند دختر نیستند؟

ای نتانیاهو اگر مردی تو با مردان بجنگ
گرچه اسرائیلیان از دم مذکر نیستند

بی‌مروت! کودک‌اند این‌ها نه مردان حماس
خانه‌‌اند این‌ها که شد ویرانه، سنگر نیستند

کودکان هرچند بسیارند در ویرانه‌ها
ساقه‌های ترد ریحان‌اند لشکر نیستند

خادمان کعبه سرگرم‌اند در کاباره‌‌ها؟
یا که اهل جنگ جز با رقص خنجر نیستند؟

بار دیگر خو گرفت این قوم با دخترکشی؟
یا که غیرت داده از کف یا دلاور نیستند؟

پشته‌ها از کشته‌ها پیداست، دنیا کور نیست؟
آسمان از ناله‌ پر شد، گوش‌ها کر نیستند؟

تا به کی کودک‌کشی در غزه؟ آیا غربیان
در هراس از انتقام اهل خاور نیستند؟!
 

587 4 3.56

كوچ كنيد غاصبان! جانب سرزمينتان / افشین علاء

مهر شكست تا ابد حک شده بر جبينتان
كوچ كنيد غاصبان! جانب سرزمينتان

كودک غزه را اگر در دل خواب كشته‌ايد
خورده ترک ز آه او گنبد آهنينتان

كوچ كنيد صف به صف چون كه نشسته هر طرف
مرگ در انتظارتان حادثه در كمينتان

رو به ديار خود كنيد ای به عبث نشستگان!
تا سر پاست اسبتان تا نشكسته زينتان

خيره‌سری‌ست كارتان دربه‌دری‌ست بارتان
حيله‌گری‌ست يارتان بدگهری‌ست دینتان..

مرد ظفر كه نيستيد اهل خطر كه نيستيد
هست حريف طفل و زن، غيرت آتشينتان؟!..

دل بكنيد زين سرا ورنه به روز ماجرا
نيست به خاک قدس جز فاجعه هم‌نشينتان..

يا به همين زبان خوش پس بدهيد قدس را
يا كه رسد دمی دگر لحظۀ واپسينتان!

723 3 4

از خود پلی بساز برای عبور خویش / افشین علاء

بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش

توفان اگر گرفت تو کشتی نوح باش
رو کن به وقت خشم، چو موسی به طور خویش

گم‌گشتۀ تو در تو نهان است و غافلی
در غیبتش بکوش برای ظهور خویش

دلخوش به صید ماهی دریا مشو که تور
گاهی شود اسیر گره‌های کور خویش

تا بگذری ز درۀ صعب‌العبور عمر
از خود پلی بساز برای عبور خویش

اقلیم توست مُلک سلیمان چرا شدی
قانع به سعی و همت کمتر ز مور خویش؟

از گور خفتگان به تغافل گذر مکن
داری عبور می‌کنی از سنگ گور خویش
 

698 2 4

چراغ سبز به بیگانگان نشان ندهم / افشین علاء

به رغم زخم زبان‌ها به غم، عنان ندهم
ز کف، قرار خود از طعن طاعنان ندهم

رفیق عهدشکن! از تو کمترم آری 
اگر که بر سر پیمان خویش جان ندهم

اگر چه صورتم از سیلی خودی سرخ است
چراغ سبز به بیگانگان نشان ندهم

به خیمه‌گه چو شبیخون بی‌امان زده خصم
ز تیربار کلامم به او امان ندهم

به رغم این همه تحریم، پیش چشم عدو
ز بیم، پرچم تسلیم را تکان ندهم

سبک‌سرانه چو پیران طالب تمجید
زمام عقل به تأیید هر جوان ندهم
 
بس است خوردن نیش از شکاف‌ها یک‌بار
دوباره در دهن مار، امتحان ندهم

رهین باور خویشم! هرآنچه خواهی گو
که دل به خشم و خوشایند این و آن ندهم

به رغم تازه به دوران رسیدگان حریص
مقام فقر به سرمایۀ‌ جهان ندهم

زمین اگر همه دشمن شود، بگو به «امین»
که دست زخمی او را به آسمان ندهم
 

275 0 5

ارس ز هر دو طرف زير گام شيران است / افشین علاء

نه شام، لقمۀ چربی برای شام تو شد
نه در عراق، قضا و قدر به کام تو شد

نه در سيادت اعراب، نقشۀ تو گرفت
نه افتخار اروپا شدن به نام تو شد

نه با ریا و دغل، سنگ دین به سینه زدن
دلیل رونق بازار و احترام تو شد

كنون هم از هوس ساحل ارس بگذر
گمان مبر دل ايران زمين كنام تو شد 

دوام عزت اين خطه از ولای علی است
اگر كه كافه و می، پایۀ دوام تو شد

ارس ز هر دو طرف زير گام شيران است
ترشحی اگر از آن نصيب جام تو شد

رفیق قافله‌ای و شریک دزد اما
گمان مدار كه تُرک غيور خام تو شد

فقط به حرمت همسایگی است صبر يلان
گمان مبر وجبی هم نصيب گام تو شد

نه تُرک گنجه و باكو نه تُرک ايرانی
نه قوم كُرد هماهنگ با مرام تو شد

سكوت شير برادر! ز ترس روبه نيست
ز خوان اوست اگر لقمه‌ای طعام تو شد

به خود، قيافۀ فاتح گرفته‌ای با شعر
چه غم؟ كه قافيه اسباب التيام تو شد

فسانه گشت و کهن شد حديث عثمانی
به خود بیا كه همای ظفر ز بام تو شد

نه غرب با تو وفا می‌کند نه اسراییل
نه داعشی که به دستور او غلام تو شد 

خود آگهم كه روا نيست هجو همسايه
حلال کن اگر اين بیت‌ها حرام تو شد!
846 0 5

در فکر محو این همه شمر و یزید باش / افشین علاء

یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش

حتی اگر تمام جهان غرق تیرگی است
چون ماه در سراسر شب روسفید باش...

یک لحظه از امید دلت را تهی مکن
اما ز هر چه غیر خدا ناامید باش

چون سرو، سرفراز میان ستمگران
در خلوت و نماز ولی مثل بید باش

وقتی که از فرشته، مقام تو برتر است
پاکیزه از پلشتی نفس پلید باش

بر دست اهل صدق بزن بوسه چون نسیم
بر قامت نفاق چو توفان، شدید باش

با جسم خود بسوز چو شمعی میان جمع
اما چو روح وقت گنه، ناپدید باش

بر چهره های غم زده، جاری چو خنده شو
در قفل های بسته به هر سو کلید باش

در ماتم حسین علی گریه کن ولی
در فکر محو این همه شمر و یزید باش
 
897 4 5

بس کنید! کافی نیست؟ / افشین علاء

دل به خاکدان بستن ترک آسمان کردن
ظلم را سبک دیدن بار خود گران کردن

روی فرش ابریشم راه عرش پیمودن
بر زمین غصبی سر سوی آسمان کردن

درپی زر ومنصب این دوروز دنیارا
ازخدا نترسیدن مدح این وآن کردن

خواندن جوانان بر هتک حرمت پیران
یابه حکم پیران، خون دردل جوان کردن

امتیازها آسان بر رفوزه بخشیدن
گرچه پاکبازان را سخت، امتحان کردن

لقمه های نامشروع در گلو فروبردن
چون حرامیان برخلق، قصد مال وجان کردن

خود به عیش ومردم را ازعذاب ترساندن
درعیان زدین گفتن فسق درنهان کردن

فکرجیب خود بودن برگرانی افزودن
دم به دم ضعیفان را زار وناتوان کردن

اغتنام فرصت ها غارت غنیمت ها
اکتساب چندین شغل ظلم توأمان کردن

ناقدان لایق را باسکوت دق دادن
ناصحان مشفق را زخمی زبان کردن

هم به کام نادانان شهد وهم نوشاندن
هم به جام دانایان زهر شوکران کردن

صبر وتاب مردم را بیکرانه دانستن
خون خلق راخوردن ظلم بیکران کردن

بس کنید! کافی نیست؟ تابه کی دراین بازار
روغن ریاکاری رونق دکان کردن؟

هم دراین جهان ننگ است هم درآن جهان، رسوا
نام آن جهان بردن کاراین جهان کردن! *
681 0 3

طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است این / افشین علاء

یک روز که پیغمبر در گرمیِ تابستان
همراه علی می رفت در سایه نخلستان

دیدند که زنبوری از لانه خود زد پر
آهسته فرود آمد بر دامن پیغمبر

بوسید عبایش را، دور قدمش پر زد
بر خاک کف پایش صد بوسه دیگر زد

پیغمبر از او پرسید: آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست؟ هر چند که می دانم!

زنبور جوابش داد: چون نام تو می گویم
گُل می کند از نامت صد غنچه به کندویم

تا یاد تو را هر شب چون گُل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم

از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است این
طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است این
52247 144 3.87

لطفا نشود دوباره تکرار / افشین علاء

یک روز پدر به خاطر قرض
با غصه و آه و اخم بسیار

صبحانه نخورده رفت کنجی
تا صبح نشسته بود بیدار

مادر که همیشه مهربان است
با خنده نشست پیش بابا

آرام ز دست خود در آورد
یک حلقه ی زرد رنگ زیبا

ای کاش پدر نمی پذیرفت
ای کاش نمی فروختش زود

یک سال تمام غصه خوردیم
آن حلقه نشان عشقشان بود

یک سال تمام ما دو خواهر
چیزی نه خریده و نه خوردیم

امروز تمام پولمان را
بردیم به گوشه ای شمردیم

دیدیم که مبلغ کمی نیست
رفتیم یواشکی به بازار

یک حلقه شبیه آن خریدیم
با زحمت و جست و جوی بسیار

خشکش زد و باورش نمی شد
تا چشم پدر به حلقه افتاد

وقتی که شنید ماجرا را
با شادی و شرم خنده سرداد

آن وقت گرفتمان در آغوش
در حلقه ی دست پر توانش

برگشت که اشک را نبینیم
در قاب دو چشم مهربانش

گفتیم نگو به مادر این را
ما طاقت دردسر نداریم

گفتیم بگو خودت خریدی
ما هم مثلاً خبر نداریم

گفتیم بگو که هیچ گنجی
نایاب تر از دل شما نیست

آن را به کسی نمی فروشم
این حلقه که قابل شما نیست

گفتیم پدر نرو دوباره
با حلقه ی مادرم به بازار

این کار شما شگون ندارد
لطفا نشود دوباره تکرار
1966 0 3.4

ای معتدل! هزار برابر/ آن سرو، اعتدال تو را داشت / افشین علاء

او نیز خط و خال تو را داشت
نیکوتر از خصال تو را داشت

زن داشت، بچه داشت، پدر بود
او نیز حس و حال تو را داشت

تا زندگی کند به کناری
وسعی به قدر مال تو را داشت

ای معتدل! هزار برابر
آن سرو، اعتدال تو را داشت

با این همه نخواست بماند
زیرا غم زوال تو را داشت

می رفت و در نگاه غریبش
دلشوره و خیال تو را داشت

در دستش ای اسیر تغافل
آئینه جمال تو را داشت

پنجاه سال رفته و خوابی
آن خفته هم مجال تو را داشت

او مرگ را گرفت در آغوش
مرگی که احتمال تو را داشت

ای جسم من، دو نیمه شوی کاش
او نصف سن و سال تو را داشت!
1092 0 5

همين كه منتظرم حتي براي آمدن قبضي / افشین علاء

همين كه خانه ي گرمي هست همين دوخوابه ي كم روزن
همين مثلث تكراري سه ضلع:كودك ومردوزن

همين كه حاصل عمري شعر  آپارتمان نودمتري
هميشه عطر زني دارد وَ بوي پونه و آويشن

همين اتاق پذيرايي همين كه جاي نشيمن نيز
ببين چه حوصله اي دارد براي اين همه حتي من!

همين چراغ كه مي سوزد همين اجاق كه روز و شب
اگرنه بوقلمون اما به شوق اشكنه اي روشن

همين كه سايه و سقفي هست براي دوري ونزديكي
براي آمدن يك دوست براي رفتن يك دشمن

همين كه منتظرم حتي براي آمدن قبضي
چه قبض گاز، چه قبض برق چه قبض روح، چه قبض تن

همين تنازع دخل وخرج همين جدال زناشويي
همين كه: خسته شدم از تو، همين دروغ: طلاق اصلاً

همين كه دختركي دارم شبيه سوژه ي نقاشي
گلي نشسته به گيسويش هزار غنچه به پيراهن

همين كه دست مرا گيرد در ازدحام خيابان ها
به ناگهان كشدم يك سو براي ديدن يك دامن

همين كه: خسته شدم ديگر مرا به خانه ببر بابا
همين نيامده رفتن ها همين بهانه ي برگشتن...
 
براي دلخوشي ام كافيست براي شكر ولي بسيار
كه بايد اين همه را فردا به جا گذاشتن و رفتن...

2548 1 2.59

آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت / افشین علاء

زن رشك حور بود و تمنای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت

اسمی عظیم بود كه چون راز سر به مهر
در خانه‌ی علی سَرِ افشای خود نداشت

ام‌البنین(س) كنایه‌ای از شرم عاشقی است
كز حجب تاب نام دل‌آرای خود نداشت

در پیش روی چار جگرگوشه‌ی بتول
آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت

زن؟ نه! همای عرش‌نشینی كه آشیان
جز كربلا به وسعت پرهای خود نداشت

در عشق پاره‌های جگر داده بود و لیك
بعد از حسین(ع) میل تسلای خود نداشت

عمری به شرم زیست كه عباس(ع) وقت مرگ
دستی برای یاری مولای خود نداشت

2949 1 2.44

بچه ها برای من دعا کنید / افشین علاء

بچه ها سلام، صبح تان بخیر
حال و روزگارتان که خرم است؟

مثل من خدا نکرده نیستید؟
خنده تان زیاد غصه تان کم است؟

حال من هم ای، اگرچه خوب نیست
شاد می شوم من از صدای تان

با همین دل گرفته باز هم
شعر تازه گفته ام برای تان

بچه ها شما که باصفاترید
از تمام چشمه های پشت کوه

گریه هایتان چقدر بی دریغ
خنده های تان چه قدر باشکوه

بچه ها شما که مثل آفتاب
با نشاط و مهربان و روشنید

مثل ساقه های نازک برنج
رقص می کنید و موج می زنید

بچه ها شما که خوابتان پر است
از خیال های خوب و رنگ رنگ

مثل قهرهای کودکانه پاک
مثل لحظه های آشتی قشنگ...

هر کدام تان که مهربان ترید
از صمیم دل مرا صدا کنید

اسم من که یادتان نرفته است
بچه ها برای من دعا کنید

 

3828 4 4.33

بر زبانم در آن لحظه جاری قل اعوذ برب الفلق بود / افشین علاء

پيش چشمم تو را سر بريدند
دست هايم ولي بي رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاري
قل اعوذ برب الفلق بود

گفتي «آيا كسي يار من نيست؟»
قفل بر دست و دندان من نيست
لحظه اي تب امانم نمي داد
بي تو آن خيمه زندان من بود

كاش مي شد كه من هم بيايم
در سپاهت علمدار باشم
كاش تقديرم از من نمي خواست
تا كه در خيمه بيمار باشم

ماندم و در غروبي نفس گير
روي آن نيزه ديدم سرت را
ماندم و از زمين جمع كردم
پاره هاي تن اكبرت را

ماندم و تا ابد دادم از كف
طاقت و تاب، بعد از ابالفضل
ماندم و ماند كابوس يك عمر
خوردن آب، بعد از ابالفضل

ماندم و بغض سنگين زينب
تا ابد حلقه زد بر گلويم
ماندم و ديدم افتاد بر خاك
قاسم آن يادگار عمويم

گفتم اي كاش كابوس باشد
گفتم اين صحنه شايد خيالي است
يادم از طفل شش ماهه آمد
يادم آمد كه گهواره خاليست

پيش چشمم تو را سر بريدند
دست هايم ولي بي رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاري
قل اعوذ برب الفلق بود...

3561 0 4.44