دوست عزیز و ناشناس! پس از عرض سلام، بار دیگر سؤال هایی را که در نامه ی خود طرح کرده بودید را مرور می کنم و پیش خودم می گویم شاید صورت مسئله را درست متوجه نشده ام که در جواب در مانده ام:
1- شعر چیست؟
2- نخستین شعر را چه کسی سروده است؟
3- نقطه ی شروع شعر شما در چه زمانی بوده است؟
4- در لحظه ی سرودن شعر چه احساسی دارید؟
5- شاعر و نویسنده به چه کسی می گویند؟ و آیا در نویسندگی و سرودن باید همه ی قواعد فنی مثل دستور زبان را رعایت کرد؟
دوست عزیز، باور کنید هرچند سؤال های شما ظاهراً ساده و تکراری است و بارها و بارها در گوشه و کنار با آنها روبه رو شده ایم و حتی ممکن است دیگران بسیار بار به آنها پاسخ داده باشند، اما پاسخ دادن به آنها ـ دست کم برای من ـ اگر ممتنع نباشد، سهل هم نیست.
اگرچه از زمان ورود به دبستان و حتی پیشتر از آن، از زمان ورود به مکتب خانه ی روستا تا حالا که سالهاست هر ساله و هر نیم ساله و هر ثلث و ربع، چندین امتحان شفاهی و کتبی و فردی و جمعی را از سر گذرانده ام و می دانید که شب امتحان ما هم چه شب دراز باشد، شب قدر شاگردان تنبل، که طولانی تر از هزار شب است؛ ولی اعتراف می کنم که در طول تمام این سالیان، سر جلسه ی هیچ امتحانی انقدر دست و دلم نلرزیده است و انقدر گیج و هراسان زیر چشمی به برگه ی بغل دستی ام نگاه نکرده ام و کفش نفر جلویی را از زیر صندلی له نکرده ام و انقدر گوشهایم سرخ نشده است و انقدر ته خودکارم را نجویده ام و انقدر سرم را نخارانده ام و خلاصه بقیه ی مناسک شریفه ی تقلب را انقدر منظم رعایت نکرده ام، از سعی بین صفا و مروه در صفحه ی سفید کاغذ گرفته تا هروله ی نگاه بر ورقه ی بغل دستی و رَمیِ تیر در تاریکی و لعن شیطان رجیم و ...
مشکل دیگر این است که در این امتحان اگر چه امکان تقلب و رو نویسی هم هست ولی به هر برگه ای که نگاه می کنم، جواب درست را پیدا نمی کنم. از برگه ی منظم و خط کشی شده ی ارسطو و افراد پشت سرش گرفته تا همه ی برگه های درهم و برهمِ پر از خط خوردگی افرادی که در ردیف جلوی من نشسته اند. حکایت آنها همان حکایت فیل اندر خانه ی تاریک است.
شاید بد نباشد طبق معمول تقصیر را به گردن دیگران بیندازیم و بگوییم اصلا این چه سؤالهایی است؟ این هم شد امتحان؟ ولی بالاخره نمی شود ورقه را سفیدِ سفید تحویل داد. پس بهتر است برای اینکه بتوانیم باری به هر جهت جوابی بدهیم، اصلاً قضیه ی امتحان را فراموش کنیم و نامه ی شما را هم فقط یک نامه دوستانه بدانیم که می توان خیلی خودمانی و دوستانه به آن جواب داد. شاید این طوری بتوانیم راحت تر جواب بدهیم و می دانی که تا حالا هم سابقه نداشته است که کسی به یک نامه ی دوستانه نمره بدهد و یا ایراد دستوری و انشایی از آن بگیرد.
1- شعر چیست؟
آورده اند که یک آدم دیوانه سنگی را در چاه انداخت و هزاران هزار عاقل هنوز که هنوز است در بیرون آوردن آن سنگ، عاجزانه بر سر چاه جان می کنند و آب آن را به غربال می پیمایند و پس از آن، طی تشریفات رسمی در هاون می کوبند، ولی آب از آب تکان نمی خورد که نمی خورد. و اگر چه کندن این چاه برای من و شما آب ندارد ولی گویا برای دیگران چندان هم خالی از نان نیست. آه از این چاه بیداد! این چاه بیداد که هیچ صدایی به عمق آن نمی رسد، چه رسد به اینکه انعکاسی داشته باشد!
فعلاً به درجه ی صحت و سقم این حدیث کاری نداریم و اینکه آن دیوانه چرا سنگ را در چاه انداخت و نه جای دیگر؟ و چرا سنگ را و نه چیز دیگر را؟ لابد بخاطر مراعات النظیر سنگ و دیوانه بوده است. و نیز کاری نداریم به اینکه، آنهایی که خود را عاقل می دانند این سنگ بی مصرف را برای چه می خواهند.
اما این سنگ را تنها همان دیوانه ای که در چاه انداخت می تواند بیرون بیاورد. حالا چرا قرعه ی فال به نام من دیوانه زده اند که آن را بیرون بیاورم، نمی دانم؟ البته من عقل درست و حسابی ندارم ولی هنوز مشق جنون می کنم و از مدرسه ی عقل کاملاً فارغ نشده ام بنابر این استخراج سنگ قیمتی مزبور تنها از عهده ی همان دیوانگان برمی آید.
از این حدیث که بگذریم اصلا می خواهم بدانم که این تجاهل عارفانه چیست که ما به شیوه ی کودکان کنجکاو و یا بزرگترهای بی حوصله به هرچه که می رسیم یک «چیست» به آن می چسبانیم و از آن یک چیستان می سازیم، و آنگاه با نگاهی عاقل اندر سفیه انتظار داریم که پاسخی "این است و جز این نیست" گونه بشنویم؟
ما گمان می کنیم که تنها پاسخ دادن، احتیاج به عقل و منطق و قاعده و علم و اطلاع دارد، در حالی که در سؤال کردن هم باید اینها را رعایت کرد. ما گمان می کنیم که تنها پاسخ خوب دادن دشوار است در حالی که سؤالِ خوب کردن گاهی به مراتب دشوار تر از آن است. چگونه می توان به راحتی پرسید: شعر چیست؟ هنر چیست؟ زیبایی چیست؟ روح چیست؟ انسان چیست؟ عدم چیست؟ نیستی چیست؟ چیستی چیست؟ بسیار چیزها وجود دارند که نمی شود آنها را تعریف کرد، مثل خود وجود.
آیا می شود در برابر بی آیا ترین مسائل «آیا» گذاشت؟ چه خوش خیالند آنان که با فرمول ساده ی «جنس قریب + فصل قریب» خیال می کنند به حدّ تام تمام اشیاء رسیده اند! و خیال می کنند با گذاشتنِ کلاهِ نطق بر سر حیوان می توانند آن را به انسان تبدیل کنند. و خیال می کنند که انسان چیزی نیست جز همان حیوان ناطق، یعنی کلی باف! باز اگر می پرسیدید مثلاً وزن و قافیه در شعر چیست؟ و یا چرا ناپلئون در فلان جنگ شکست خورد؟ شاید می توانستم با مراجعه به کتاب یا حافظه جوابی بدهم. ولی اگر کسی بپرسد: علل شکست دل چیست؟ چه باید گفت؟
و یا اگر می پرسیدید که شعر چگونه ساخته می شود می توانستم مثل دیگران بگویم جریان تولید شعر بدین گونه است: نخست ابزار تولید مثل قلم، کاغذ، سیگار، چای و... را فراهم می کنیم. بعد پایگاه طبقاتی خودمان را بالای صفحه می نویسیم تا آن را فراموش نکنیم. پس از آن سیاهه و صورت خواسته های طبقه ی خودمان را در پایین آن می نویسیم، تا بتوانیم شعری بگوییم که منطبق با خواست اجتماعی «کمینترن» باشد.
و یا مثلاً اگر پرسیده بودید نظر ارسطو یا بزرگان دیگر درباره ی شعر چیست، می توانستم چندین اسم و تعریف را ردیف کنم که البته خود شما هم به راحتی می توانید به کتاب ها و مقالاتی که در این زمینه نوشته شده است مراجعه کنید و دریابید که مثلاً ارسطو شعر را کلامی شور انگیز و مخیّل می داند. ابوعلی آن را سخنی خیال انگیز می داند که از اقوالی موزون و متساوی ساخته شده است و باز خواجه نصیر شعر را کلام مخیّل و نظامی عروضی آن را صناعتی می داند که شعر بدان صناعت، اتّساق مقدمات موهِمِه کند و التئام قیاسات منتجه، بر آن وجه که معنی خرد را بزرگ گرداند و معنی بزرگ را خرد. و نیکو را در خلعت زشت باز نماید و زشت را در صورت نیکو جلوه کند و به ایهام، قوت های غضبانی و شهوانی را برانگیزد، تا بدان ایهام، طبایع را انقباضی و انبساطی بود و امور عظام را در نظام عالم سبب شود.
همچنین قدامة بن جعفر آن را کلامی موزون و مقفّی که بر معنی دلالت دارد. سکّاکی نیز، کلام موزون و مقفّی. شمس قیس، سخنی اندیشیده، مرتب معنوی موزون متکرر متساوی و حروف آخر آن به یکدیگر ماننده.
و دیگران نیز هر کدام توصیفی یا تعریفی یا تصویری از شعر به زعم خود داده اند. مثلاً رابرت فراست، گویی تعریف ایهام را به جای شعر آورده است: شعر آن است که چیزی بگویی و چیز دیگری را اراده کنی. دی لویس شعر را همان تصویر می داند. ویلیام وردزورث، آن را تصویر انسان و طبیعت. ولتر، موسیقی روح های بزرگ و حساس و لامارتین و شکسپیر آن را موسیقی درونی انسان می خوانند. برخی آتش نهفته، شعله ی فروزنده و جاویدان، شعبده و بندبازی با زبان، فریب و تقلید و یا لطیفه ی الهی اش خوانده اند.
شما با مراجعه به آثاری از این دست می توانید هزاران تعریف و توصیف دیگر از اینگونه را بیابید ولی تنها چیزی را که در نمی یابید این است که بالاخره شعر چیست؟
راستش خیلی دلم می خواست که می توانستم کتابی بنویسم تحت عنوان «روش آسان تعلیم شعر» و یک نسخه از آن را هم برای شما بفرستم. و یا اطلاعیه ای در روزنامه ها چاپ کنم با این عنوان: «آموزش شاعری با تضمین در ده جلسه»، همچنان که یکبار در روزنامه ها شاعری آگهی کرده بود که: «تعمیر انواع شعر پذیرفته می شود»، ولی متأسفانه نمی توانم.
از نظر علمی هم متأسفانه چیزی در این زمینه نمی دانم فقط یادم هست در کتابی خواندم که شعر، هورمونی است که از غده ای در بدن ترشح می شود ولی نامی از آن هورمون نبرده بود.
حتی بی رحمانه تر از این «ندانم کجا خوانده ام در کتاب» که شاعری ـ گویا اسمش اندره وزنه سنسکی یا چیزی شبیه این بود ـ در مصاحبه ای گفته بود:«من بیشتر دوست دارم کتابهای فنی بخوانم. ببینید روی میزم یک کتاب راهنمای فنی دارم که پر است از فرمولهایی برای آزمایش مقاومت بتون مسلح و مانند آن.... فی المثل کوشیده ام با توجه به آزمایش مقاومت بتون مسلح، یک تئوری امروزین در مورد وزن شعر بپردازم. چنانکه شما یک سطر شعر را همچون پیش آمادگیِ کف ایوان ساختمان در نظر مجسم کنید، فشار در آغاز سطر بیشتر است و هرچه جلوتر برویم از آن کاسته می شود.منظور من آن است که برای کشش فلز و کشش روح قوانین عمومی وجود دارد...» فکر کنم همین یک مشت نمونه ما را از خروارها خروار دیگر بی نیاز می کند. و مطمئنم که اگر شعر فرمولی فیزیکی یا شیمیایی داشت، پیش از هر کسی، شاعران آن را کشف کرده بودند. در آن صورت هر وقت که اراده می کردند می توانستند چند فلز و غیر فلز را با هم ذوب کنند و از آنها آلیاژ شعر را تهیه کنند و یا می توانستند برای افزایش سرعت واکنش شیمیایی شعر از یک کاتالیزور مؤثر استفاده کنند تا بتوانند در یک روز با یک لیوان از آن محلول، چند دیوان شعر تهیه کنند. بعد هم برای نقد کار خویش یا دیگران یکی از معرّفهای شیمیایی مثل تورنسل را به کار می گرفتند؛ اگر سرخ می شد می فهمیدند که شعر خاصیت اسیدی دارد و اگر آبی می شد خاصیت قلیایی و....
2- نخستین شعر را چه کسی سروده است؟
اخبار و روایات در این مورد مختلف است. بعضی از راویان اخبار در نسخه های قدیمی روایت کرده اند که: «یعرب بن قحطان بن عابربن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح صلوات الله علیه کی چهارصد سال عمر یافته بوده است و او را یَعرِب از این جهت خوانده اندکی عربی گفته است و بعد از طوفان، لغت عربی از وی منتشر شد، به اسجاع و قراین مشعوف بوده است و چون در اثناء اساجیع عرب مصراعات موزون می افتاد، یعرب به قوّتِ فطنت و ذکاءِ قریحت آن را دریافت و میان موزون و ناموزون کلام فرق کرد و ارتجالاً... دوبیت بگفت. و در محفلی خاص کی اکابرِ اقارب و اعیانِ خویشانِ او حاضر بودند انشاد کرد، ایشان چون هرگز سخن موزون نشنیده بودند گفتند... این چه نسق سخن و ترکیب کلام است کی از تو مثل این گفتار ندانسته ایم. او گفت... من نیز تا این غایت، این سخن از خود نیافته ام. پس به سبب آنکه او را بی واسطه ی تعلیم و تعلم به کلام موزون شعور افتاد، شعر خواندند و قایل آن را شاعر نام نهادند و بعضی می گویند شعر اول جُرهم بن قحطان گفته است و بعضی اصحاب تواریخ اوّلت شعر را به آدم صلوات الله علیه حوالت کرده اند ...
من گمان می کنم به جای اینکه دنبال روایات مختلف دیگر بگردیم و یا در پی یافتن اسم صحیح اولین شاعر باشیم، بهتر و صحیح تر آن است که حقیقت این مطلب را در دل همین روایات جستجو کنیم. زیرا گر برای یافتن اولین شعر و شاعر دنبال یک اسم خاص و زمان و مکان مشخص باشیم تحقیقات ما هیچگاه به قطعیت و نهایت نخواهد رسید. حقیقت همین است که شعر ، بعد از طوفان اتفاق می افتد، حال چه طوفان درونی باشد و چه طوفان بیرونی، چه طوفان نوح باشد و چه طوفان روح. و باز حقیقت این است که اسم اولین شاعر یک اسم عام است، نه اسم خاص. و اولین یا آخرین شاعر هرکه باشد پس از سرودن شعر خویش می گوید: «من نیز تا آن غایت، این سخن از خود نیافته ام»
و حقیقت این است که اولین شاعر را بی واسطه ی تعلیم و تعلم به کلام موزون شعور افتاده است.
و حقیقت دیگر این است که اولین شعر را به آدم حوالت کرده اند.
حال چه تفاوت دارد که این آدم، کدام آدم است؟ بالاخره آدم، آدم است.
و چه تفاوت دارد که این شعر کدام شعر است؟ آیا مرثیه ایست در سوگ هابیل که قابیل او را بکشت و یا توصیفی است از بهشتی که آدم از دست بهشت و یا غزلی است از غربت سراندیب حکایت می کند و یا مثنوی است که از جدایی ها شکایت می کند؟
و چه تفاوت می کند که به زبان سریانی سروده شده باشد یا به زبان تازیان؟
به هر حال حقیقت این است که آدم، نخستین شاعر بوده است و یا آدمِ نخستین، شاعر بوده است.
می بینید چقدر رمزی و نمادین است و در عین حال چقدر درست! اینکه می گویم صحیح است، از روی علم الرجال نمی گویم، بلکه از روی خود روایت و از روی درایت می توان به صحت آن پی برد. زیرا چه آدم، اولین آدم باشد و چه اولین پیغمبر و چه هردو، باید حتماً شاعر بوده باشد. اگر اولین آدم باشد باید شاعر بوده باشد تا فرزندان خلف او هم بتوانند این ذوق را از او به ارث ببرند ـ اگر بپذیریم که دست کم بخشی از ذوق شاعری ارثی یا ذاتی است ـ پس حتماً اولین آدم شاعر بوده است. و با قلب مطلب می توان گفت که اولین شاعر هم آدم بوده است. زیرا شاعر حتماً باید آدم باشد. حالا ممکن است کسی بگوید که در اینجا هم حقوق زنان طبق معمول پایمال شده است و باز هم «حوّا» را به حساب نیاورده اند. باید بگویم که بالاخره کی می خواهید بپذیرید که «حوّا» هم آدم است. اگر چه آدم و حوّا با هم فرق دارند و اگر چه «آدم»، «حوّا» نیست ولی «حوّا»، آدم است. پس وقتی که می گوییم اولین شاعر آدم بوده است، شامل حوّا هم می شود.
و اگر آدم را اولین پیغمبر بگیریم، باز هم باید شاعر باشد. اصلاً بگذارید اصل مطلب را بگویم: همه ی آدم ها شاعرند. همه ی آدمهای خوب، شاعرند. همه ی فیلسوفان و اولیاء و امامان شاعرند. اصلاً اگر نمی ترسیدم که کفر باشد می گفتم که همه ی پیامبران شاعرند. و بالاتر از آن می گفتم خدا هم شاعر است. و وقتی که می گویم همه ی آدم های خوب، شاعر هستند، پس می توانم بگویم همه ی شاعران آدم های خوبی هستند. البته همه ی «شاعران». (یعنی روی کلمه ی شاعران تأکید دارم) پس اگر می بینید که بعضی از شاعران آدم های بدی هستند، بدانید که آنها یا شاعر نیستند و یا آدم نیستند.
و اگر این قول را ندیده یا نشنیده بگیریم، کار بسیار دشوار می شود که بالاخره اولین شاعر که بوده است؟
تذکره ها در این مورد پاسخی نمی دهند، زیرا من تا کنون در میان نسخه های خطی قدیمی هیچ تذکره ای ندیده ام که روی آن نوشته باشند: «تذکره ی شاعران غارنشین» و یا « تذکره ی شاعران نئاندر تال» و یا « تذکره ی شاعران میمون نما».
راستش، درست مثل این است که پرسیده باشید: « اولین لبخند نوع بشر در چه ساعتی و در کجا تکوین یافت؟» و یا پرسیده باشید: «مخترع لبخند کیست؟» و یا «کاشف اشک چه نام دارد؟» و یا «کاشف عشق کیست؟» (اگر چه پاسخ سؤال اخیر روشن وشفاف است، چرا که کاشف عشق، «اشک» است. و اگر چه عشق خود کاشف آدمی است. و خود کشف و کشاف است).
و یا مثل این است که پرسیده باشید: «چه کسی و در چه زمانی برای اولین بار، سرنوشت پرواز را بر پرِ پروانه ها نوشت و بر بال سنجاقک ها، سنجاق کرد؟»
و یا پرسیده باشید: «چه کسی و در چه زمانی برای اولین بار، رو نوشت اهتزاز را به پرونده ی پرچم ضمیمه کرد؟»
بگذریم. گمان می کنم یک راه دیگر هم برای رسیدن به پاسخ این پرسش وجود دارد و آن راه این است که برای پیدا کردن سرچشمه ی این رودخانه ی خیالی پر پیچ و خم و پر جوش و خروش در میان نسخ خطی موجود به تحقیق بپردازیم. و اما همین قدر می دانیم که رودخانه ی شعر از قلّه ی خیال سرچشمه گرفته و قله ی خیال هم بلندترین قله از سلسله جبال «قاف» است. و حقیقت این است که رشته کوه قاف هم در آن سوی جغرافیای جهان و پایتخت سرزمین افسانه هاست.
در اَصَحّ نسخ خطی و اقدم کتب قدیمی آمده است که «کوه قاف کوهی است محیط بر زمین و گویند از زبرجد سبز است و سبزی آسمان از رنگ اوست و آن اصل و اساس همه ی کوههای زمین است و بعضی گفته اند فاصله ی این کوه تا آسمان به مقدار قامت آدمی است و برخی دیگر آسمان را بر آن منطبق می دانند و آفتاب ازین کوه طلوع وغروب می کند. و در معنی «ق» گفته اند آن کوه که گرد عالم درکشیده، نمودگاری است از آن قاف که گرد دل دوستان درکشیده. پس هرکه در این دنیا خواهد که از آن کوه قاف در گذرد، قدم وی فرو گیرند. و گویند وراء این قاف گذر نیست. همچنین کسی که در ولایت دل و صحرای سینه قدم زند، چون خواهد که یک قدم از صفاتِ دل و عالم سینه بیرون نهد، قدم وی در مقام دل فرو گیرند، گویند کجا می شوی؟ ما خود همین جای با توایم.»
خوب، می بینید که همه ی نشانی های کوه قاف تا اینجا درست است و امیدوارم که نشانی سرچشمه ی این رودخانه را خوب به خاطر بسپارید تا راه را گم نکنید.
و اما شاید راه آخر برای رسیدن به سرچشمه ی این رودخانه، این باشد که نسخه های خطی را در آب رودخانه بشوییم و راه بیفتیم تا خود راه بگویدمان که چون باید رفت. باری باید راه بیفتیم و خلاف جهت این رود باید شنا کنیم، پله های امواج را زیر پا بگذاریم، از پیچ و خم ها بگذریم، از نردبان آبشارها بالا برویم و بعد از عبور از کوهها و دره ها و فراز و فرودها به سرچشمه ی اصلی این رود برسیم.
اما با کدام وسیله؟ با کدام قایق؟ لاجرم باید با همان وسیله و از همان راهی برویم که این رود از طریق آن تا بدین جا آمده است. آنقدر می دانیم که این رودخانه از قلّه ی خیال سرچشمه گرفته و در بستر خیال خزیده تا به اینجا رسیده است، پس سوار بر امواج خیال می شویم و می رویم.
وسیله ای که در اختیار ماست کار ما را آسان می کند. در یک چشم به هم زدن می توانیم قرن ها و عصرها را پشت سر بگذاریم. سفری در زمان، نه در مکان. دوران های مختلف زمین شناسی را طی می کنیم و می رسیم. چشم باز می کنیم. چشم و دهان از حیرت باز و انگشت بر دهان! چه دنیای شگفت انگیزی!
سرخس های عظیم الجثه، مارمولک های غول آسا، (شاید همان دایناسورها باشند)، هوای داغ و دم کرده، زمین لرزه های شدید و رعد و برق های پیاپی و هول آور، جنگلی که نگاه خورشید سطح زمینه ی آن را ندیده است. درختان در هم پیچیده با تنه های در هم تنیده و شاخه های گره خورده. کمی جلو تر می رویم. شب شده است. کور سویی از دور سوسو می زند. غاری در دل کوه پیداست. با ترس و لرز می رویم. با احتیاط از دهانه ی غار به داخل آن نگاه می کنیم. آتشی در غار روشن است. کودکی دارد شاخه ها را می شکند و در آتش می اندازد. مردان دور آتش نشسته اند و گپ می زنند. مردی آنسوتر نشسته است و دارد سنگی به شکل سر نیزه می تراشد. مرد دیگری با استخوان حیوانی دست و پنجه نرم می کند. یکی از زنان با یک بوته ی عجیب و غریب، مشغول جارو کردن کف غار است. آتش کم کم رو به خاموشی می رود و همه می خوابند. به جز یکی دو نفر. یکی از مردان در گوشه ی دیگر غار، آتشی روشن کرده است و در پرتوی آن دارد روی دیواره ی غار، یک بز کوهی را نقاشی می کند.
جوان دیگری در ته غار دراز کشیده ولی خواب نیست.تصویر حوادث روز از پیش چشمش می گذرد. صحنه ی شکار در نظرش جان می گیرد. آهویی که شکار کرده بودند و او دلش نمی خواست شکار کنند. نگاه آخر آهو برّه به دنبال مادرش که دست و پا می زد. دوباره نگاه آهو برّه. همین است! بخاطر همین است که این همه دارد با خودش کلنجار می رود، که چه نگاهی بود؟ با آن نگاه چه می گفت؟
او شاعر است!
دیگر نمی توانیم از این پیش تر برویم.
بر می گردیم به اصل مطلب. خوب، مثل اینکه نتیجه ی تحقیقات نظری و عملی به هم نزدیک بود. چه نظر اولی که آدم را اولین شاعر دانسته بود و چه نظر دیگر که سرچشمه ی شعر را در کوه قاف جستجو می کرد و چه نظر آخر که به چشم خودمان دیدیم.
من که دیگر بیش از این چیزی نمی دانم. شاید هم اصلاً شعر چیزی باشد که نخستین بار به وسیله ی جن ها به یک آدم جن زده، یعنی مجنون تلقین شد. (می بینید که باز هم برگشتیم به همان جنون و دیوانگی!)
و شاید همه ی اینها زیر سر همان «تابعه» باشد، یعنی همان جن یا پری یا شیطانی که می گفتند همراه شاعران است و شعر را به آنها تلقین می کند.
و شاید کار، کار الهه های الهام باشد. کار یکی از خدایان زمینی و زیرزمینی یا آسمانی یونان قدیم. یعنی در روزگاران موهوم و مه آلودی که شمار خدایان، حتی از آدمیان هم بیشتر بود، و خدایان با یکدیگر و نیز با آدمیان جنگ و ازدواج می کردند؛ یکی از فرزندان بی شمار زئوس، خدای خدایان، که بر عرش قله های اُلَمپ فرمانروایی می کرد، شعر را به انسان تعلیم داده باشد.
و شاید هم به همان سادگی باشد که ارسطو می گوید: «چون غریزه ی تقلید و محاکات در نهاد انسان طبیعی بود، کسانی که از آغاز در این گونه امور بیشتر استعداد داشتند، اندک اندک پیشتر رفتند و به بدیهه گویی پرداختند و از بدیهه گویی آنها شعر پدید آمد.»
کسی چه میداند؟ شاید هم هیچ کدام از اینها درست نباشد!
3- نقطه ی شروع شعر شما در چه زمانی بوده است؟
راستش نمی دانم تعریف شما از نقطه چیست؟ اگر چیزی باشد که نه طول داشته باشد، نه عرض و نه ارتفاع؛ که اینچنین چیزی خدا هم نافرید. و اگر نقطه را محل تقاطع دو خط می دانید، پس شاید نقطه ی شروع شعر مساوی است با محل برخورد خط خیال با خط عاطفه ـ اگر اصلاً خیال و عاطفه خطی داشته باشند ـ و آن را هم نمی دانم که این دو خط در چه ساعتی و چه تاریخی برای اولین بار با هم برخورد کردند و از برخورد آنها شعر جرقه زد. اصلاً شاید این دو خط، موازی باشند و هنوز یا هیچگاه با هم برخورد نکرده اند و شاید هم دو خط منطبق باشند.
شاید شعر، اصلاً نقطه ی شروع نداشته باشد، بلکه خط شروع داشته باشد. و آدم موقعی بفهمد دارد شعر می گوید که روی خط شروع افتاده باشد. و شاید آن موقع هم نفهمد، و فقط در نقطه ی پایان بفهمد که دسته گلی را که به آب داده و یا سنگی را که در چاه انداخته است، شعر می گویند. و شاید هم شعر، نه نقطه و نه خط، بلکه حجم شروع داشته باشد. اصلاً وقتی که نقطه، هیچ باشد؛ خط هم مجموعه ای از حاصل جمع هیچ هاست، یعنی هیچ است.
و شاید هم شعر خطی بی آغاز و انجام باشد. چون هیچ وقت ندیده ایم که شعر برای آمدن به سراغ شاعر از منشی او وقت قبلی بگیرد. شاید برای اینکه شاعران اصلاً منشی ندارند. خودشان منشی هستند. منشی خودشان، یا منشی کس دیگر، منشی دلشان!
شعر، نه ناگهان، بلکه آنچنان آرام در را باز می کند و آنچنان شاعر را غافلگیر می کند که تازه بعد از رفتنش می فهمد که او با کفش روی فرش آمده بود و فقط جای پای او پیداست.
اگر در شب امتحان جبر هم بیاید، شاعر بی اختیار تسلیم او می شود.نمی تواند با او اداری برخورد کند و بگوید فردا بیایید. چون اگر رفت معلوم نیست که دوباره کی برگردد.
اگر شاعران می دانستند که اولین شعرشان را در چه حالی و در چه زمانی سروده اند ، هر ساله در همان حال و روز سالگرد تولد خود را جشن می گرفتند.
شاعران شاید پایان شعرهایشان را بیشتر به یاد داشته باشند تا آغازشان را. مخصوصاً آغاز اولین شعرشان را. و یا شاید برای من این گونه باشد.
چون آغاز شعر همیشه در مهی غلیظ فرو رفته است. آغاز هر شعر مثل آغاز بشریت پر از ابهام و ایهام است.
شعر قطاری روشن است که از عمق یک تونل تاریک و طولانی بیرون می خزد. قسمتی از این قطار، همیشه در تاریکی و دود و مه، پنهان است.
شعر شگفتی و شکفتگی است. آیا می توان از یک شاخه گل محمدی خواست که منحنیِ سیرِ صعودی رایحه را در آوندها و مویرگ هایش، از غنچگی و نهفتگی تا شکفتگی رسم کند؟
اگر این راز را از یک غنچه بپرسیم بجز لبخند چه جوابی دارد؟
4- در لحظه ی سرودن شعر چه احساسی دارید؟
این سؤال هم از آن سؤال هاست. ما که چندان اهل منطق و برهان نیستیم ولی به نظر می رسد که نوعی تکرار در این سؤال دور می زند. چطور؟ اینطور، که می شود سؤال را اینگونه بیان کنیم: «وقتی که شما احساس می کنید که دچار احساسی شدید شده اید، چه احساسی دارید؟»
چرا که شعر، یعنی احساس، یعنی دریافت. یعنی احساسِ احساس. و شعر یعنی حضور، یعنی غیبت. حضور در خویش، ظهور در خویش و غیبت از خویش.
با کدام علم حصولی و حضوری می توان حضور در خویش و غیبت از خویش را دریافت؟
آدم برای اینکه احساسی داشته باشد باید شدیداً با خودش نزدیک باشد یعنی اصلاً با خودش یکی باشد. و برای اینکه بداند در آن لحظه چه احساسی دارد باید خودش نباشد و از خودش دور باشد، تا از بالا به خود نگاه بکند. خودش را در دور دست خودش ببیند که نشسته است و دارد شعر می گوید و آنقدر از دور به خودش خیره شود تا بفهمد که هنگام داشتن آن احساس، چه احساسی دارد. یعنی در عین حال هم باید خودش باشد و هم نباید خودش باشد. و این هم به قول استدلالیان تناقض است.
درست مثل کسی که می خواهد کیفیت خواب دیدن خودش را ببیند. برای اینکه خواب ببیند، باید خواب باشد و در عین حال برای اینکه خواب دیدنِ خود را ببیند، باید بیدار باشد.
یا مثل کسی که میخواهد ببیند تاریکی چیست، و برای دیدن تاریکی، چراغی روشن کند. روشن کردن چراغ همان و فرار تاریکی همان! یا به قول مولوی همچون سایه ای است که عاشق دیدار آفتاب است، ولی وقتی که آفتاب بیاید دیگر سایه ای در میان نیست:
سایه هایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
و حکایت همان پشه ای است که از دست باد، شکایت به سلیمان برد و چون سلیمان باد را به دادگاه احضار کرد، پشه در دم ناپدید شد و گفت:
او چو آید من کجا یابم قرار
کو برآرد از نهاد من دمار
و به راستی یک تکه سنگ چه احساسی دارد، هنگامی که شقایقی وحشی از زیر پایش سر می زند و از ترک خوردگی دل سنگ بر می دمد؟
و شما چه پاسخ می دهید اگر در امتحانی با این سؤال رو به رو شوید که: «مکانیزم پیچیده ی احساسات مادری را که پس از سال ها فرزند گم شده اش را می یابد و در حال گریه می خندد، از دیدگاه علمی در دوسطر شرح دهید!» (2نمره)
و اما برای اینکه بالاخره جوابی به سؤال شما داده باشم، تنها می توانم گفت: احساس من در لحظه های سرودن شعر، درست مثل احساس کسی است که در حال سرودن شعر است!
می بینید که به این ترتیب دور، کامل شد.
5- شاعر و نویسنده به چه کسی می گویند؟ و آیا در نویسندگی و سرودن باید همه ی قواعد فنی مثل دستور زبان را رعایت کرد؟
اگر بخواهیم باز پای چوبین استدلالیان را به میان بکشیم و برای پاسخ این پرسش به تعریف دیگر آنها از انسان استناد کنیم، در می یابیم که «انسان، حیوان کاتب است.» یعنی هر وقت در باغ وحش دنیا، حیوانی را دیدیم که دارد نامه ی «فدایت شوم» برای حیوانی دیگر در قفس بغل دستی خود می نویسد، می فهمیم که انسان است و دیگر باید او را از قفس حیوانی بیرون بیاوریم و در قفسه ای دیگر بگذاریم.
همچنین از این تعریف در میابیم که نویسندگی، عَرَض خاص برای انسان است. و عَرَض هم که می دانید یعنی چه، یعنی مَرَض، علت، بیماری، آنچه دوام نداشته باشد، آنچه قائم به خودش نیست؛ بلکه قائم به «جوهر» است. و بدون جوهر، نوشتن امکان ندارد، یعنی آدم باید هم جوهر و هم جوهره ی نویسندگی را داشته باشد، تا بتواند بنویسد.
اما اگر بخواهیم این تعریف را برای نویسندگی بپذیریم، باید بگوییم که نویسنده یعنی کسی که می نویسد. هر کسی که می نویسد. هر کسی که زیاد می نویسد. بنا بر این کودک تنبلی که از روی کتاب فارسی اش، هفت بار مشق جریمه می نویسد، هیچ فرقی با «تولستوی» ندارد که هفت بار جنگ و صلح را پاک نویس می کند. چون هردو زیاد می نویسند. اما اگر کمی دقیق تر بیندیشیم و بگوییم که نویسنده کسی است که کارش نویسندگی باشد، آن وقت همه ی دفترداران اداری و رمّالان و دعا نویسان و عریضه نویسان دم در دادگستری حق دارند جایزه ی ادبی نوبل را بگیرند.
و اگر بگوییم نویسنده کسی است که تا زنده است می نویسد. آنگاه باید مجسمه ی مصنّفان بازاری و مؤلفان بیزاری و مترجمان کتابهای آشپزی و لاله زاری را از طلا بسازند و در چهار راه جهان نصب کنند.
پس بهتر است این جمله را برعکس کنیم و به جای اینکه بگوییم نویسنده کسی است که تا می نویسد، زنده است. یعنی زندگی او، نویسندگی اوست. یعنی نه کسی که در زندگی، نویسندگی می کند؛ کسی که در نویسندگی زندگی می کند. اگرچه در تمام عمرش، تنها چهل صفحه زندگی کرده باشد. و یا یک داستان کوتاه زیسته باشد و یا طول زندگی او تنها یک دو بیتی باشد که برای هیچکس هم آن را نخوانده است.
و اگر بپذیریم که نویسنده به جای زندگی، نویسندگی می کند، در می یابیم که برای نویسنده، نویسندگی، همان زندگی است. و به این ترتیب پاسخ بخش دیگر سؤال هم روشن می شود و نتیجه می گیریم که قواعد نویسندگی هم همان قواعد زندگی است. پس سؤال به این صورت در می آید که «آیا برای زندگی باید قواعد دستور زبان را رعایت کرد؟» و آیا می توانیم سؤال را به این صورت درآوریم که «آیا در عشق باید قواعد دستور زبان را رعایت کرد؟»
اینکه شما پرسیده اید که آیا شاعر در لحظه های سرودن شعر، به قواعد دستور زبان یا معانی و یا بیان و بدیع و عروض و قافیه می اندیشد، درست مثل آن است که کسی بپرسد: «آیا کودکی که در گهواره به مادرش لبخند می زند، در لحظه ی لبخند، به ماهیچه هایی می اندیشد که دست به دست هم داده اند تا گوشه ی لبها را به سمت بالا و خارج بکشند و تبسم را صورت بدهند؟»
و اما اگر بخواهیم مثلاً با لحن و لهجه ی دستور زبان در باره ی شعر سخن بگوییم و پاسخ شما را بدهیم باید گفت که:
اصولاً زبان از هیچ کسی دستور نمی گیرد، بجز از خودش. مخصوصاً زبان شعر، که تنها از دل، دستور می پذیرد.در یک کلام زبان شعر نه دستور می دهد، نه دستور می گیرد.
در شعر، زبان، منشیِ دل است. هرچه دلم گفت بگو، گفته ام. و مدتهاست که نظام ارباب و رعیتی در روستای شعر لغو شده است. البته منظورم دستور زبانی است که کارش فقط دستور و امر و نهی است، فعل امر، فعل نهی، و حتی گاهی امر به منکر و نهی از معروف . مثلاً نهی از برخی غلط های معروف و مشهور.
سرودن، یک «فعل مجهول» است. نه از آن روی که فاعل آن معلوم نیست؛ بلکه از آن روی که فاعل حقیقی آن معلوم نیست. شاید به همین دلیل قدما آن را سحر و معجزه مانند کرده اند و معلولی است که علت آن معلوم نیست. اگرچه سرودن خودش علت است. علت هم همان درد است. بیماری است.
حکایت کسی که شاعر را فاعلِ سرودن گرفت، حکایت همان موری است که بر کاغذ می رفت، نبشتن قلم را دید و قلم را ستودن گرفت. نوشتن چنانچه گفته اند «فعل لازم» است، نه «متعدی».
شعر خوب، قیدها را نمی شناسد. در قیود زمان و مکان نمی گنجد. شعر خوب از حروف اضافه پرهیز می کند.
شعر خوب را نمی توان تجزیه و ترکیب کرد. شعر خوب از مبهمات است. شعر خوب، ماضی نقلی است که اگرچه در گذشته های بسیار دور انجام گرفته باشد، ولی اثر و نتیجه ی آن تا زمان حال و آینده هم باقی است.
سرودن، فعلی است که حتی بزرگ ترین شاعران هم نمی تواند با قطعیت آن را در صیغه ی مستقبل صرف کند و بگوید: من فردا یا پس فردا شعری خواهم سرود. و شاعر هرچه توانا تر باشد در گفتن چنین جمله ای ناتوانتر است. زیرا درست مثل آن است که کسی بگوید: من در سوم مهرماه پنج سال دیگر در ساعت ده و نیم صبح شدیداً عارف یا عاشق خواهم شد! و یا کسی بگوید: من درست در ساعت سه و سی و پنج دقیقه ی شهریور هزار و سیصد و نود، یک لبخند ، با دو زاویه ی چهل و پنج درجه ای خواهم زد! و یا درست در همان تاریخ، دلم خواهد شکست و هفتادو پنج ثانیه، های های گریه خواهم کرد!
شعر، فعلی است که در تعریف آن باید از وجه التزامی استفاده کرد. همراه با چندین قیدِ تردیدِ «شاید» و «گویی» و «پنداری» و «یا» ی شک و تردید و حتی «یا»ی گزارش خواب.
به «زبان دیگر» نوشتن، جزو «افعال بی قاعده» است. اگر چه افعال بی قاعده هم بالاخره برای خودشان قواعدی دارند.
ولی در مجموع، هیچگاه نمی توان گفت که قواعد، شعرها را می آفرینند؛ بلکه در اصل شعرها، قواعد را می آفرینند.
و بالاخره باید گفت: برای کسی که نوشتن، در زندگی او یک «استثنا» ست، حتماً رعایت «قاعده» ضروری است.
ولی برای کسی که نوشتن، «قاعده» زندگی اوست، اندیشیدن به هیچ قاعده ای جز زندگی ضروری نیست.
البته و صد البته که در این زمینه حرف و حدیث فراوان است. یعنی اول باید بپرسیم کدام قواعد؟ قواعد ذاتی یا عَرَضی؟ قواعد درونی یا بیرونی و تحمیلی؟ و آیا در نهایت می توان به جایی رسید که هیچ قاعده و قانونی در کار هنر نباشد؟ که شرح و تفصیل آن را این زمان بگذار تا وقت دیگر.