چو روز بار سفر ببندد دلم چه شب ها چنین پسندد
که خنده گرید که گریه خندد به قصۀ ناتوانی من
(راما، صفحه144)
سروده های استاد مهرداد اوستا با زبانی شکوهمند فراهم آمده و نیز ژرفای اندیشه و گستردگی دانش آن بزرگمرد، شعر را چنان فرازمند می سازد که خواننده کمتر گمان می برد که در میان این ابیات فاخر با ظرافت طنز رویارو شود.
اما اندیشۀ کمال جویانه ای که در سروده های اوست، وقتی در برابر واقعیت ها ناخوشایند و نیز در برابر داعیه های پوچ و فریبنده قرار می گیرد فضایی متناقض و مضحک پدیدار می شود و شاعر گاهی با گزندگی بیان طنزآمیز، ناخرسندی خویش را از این مضحکۀ تلخ، بیان می کند.
این چند بیت را از شعری نقل می کنم که در سال 1350 سروده شده و بیانگر اوضاع آن روزگار است:
شب در آن عرصۀ طراران، دل تا نگریست
با یکی دیده بخندید و دگر دیده گریست
چه همی دیدم دوشینه، ندیدستی اگر
نیم عمر تو هبا، نیمۀ دیگر هدری ست
با این سر آغاز، انتظار داریم که خبری مهم یا تصویری دل انگیز درپی بیاید، اما آنچه در ادامۀ قصیده وصف می شود برخلاف این تصور، مجلسی است پر از معاصی و مناهی و نمایشی است از عیاشی و بی شرمی:
تا چه دیدستم؟ پر ولوله از لولی مست
بزمکی گفتی عشرتگه حورا و پری ست
...
زنکی چند پسرباره و محتال چنانک
یک ز دیگر بربوده سبق از بد گُهری ست
...
طرفه رندی دو سه زنباره و کودک باره
خیره در پرده هم ار گویم از پرده دری ست
زیر آن میز نهان بازی آن ساق سپید
همره پای فلان مردک و دست دگری ست
تحفۀ غرب گروهی دوسه، هر یک به منش
مظهر بیهدگی ، پردگی بی ثمری ست
پس از توصیف آن مجلس خوش گذرانی، اشاره می کند که اینان نه از فرنگ آمده و مسافرند بلکه از مردم همین سرزمین هستند.
در بیت های بعدی ، وصف وضعیت ناهنجار اهالی آن مجلس با طنزی گزنده و نافذ ادامه می یابد:
تاش بی منت دامن بتوان دست زدن
عاری از دامن و پیرایۀ دیبا و زری ست
بو که دامان عفافش نشود آلوده!
پرده ای نی که بر او بر به نیاری نگریست
میهمان هر که مر او راست بدان خوانچۀ سیم
طرفه بی ریب و ریا، میوگکی ماحضری ست
ظرافت سخن و نیش طنز بی نیاز از توضیح است تنها به این نکته بسنده می کنم که در آن معرکۀ گناه، حسن تعلیل برای بیان عریانی / بو که دامان عفافش نشود آلوده/ تأثیر طنز را مضاعف کرده است.
در ادامۀ سخن، نتایج این بی شرمی در کامجویی را با تلخی و استهزایی طنز آمیز بیان می کند:
کودکی جز به پدر، با همه کس ماننده
گر تو از خون خود اورا شمری خواجه، خری ست
...
تو و ننگ پدری کودک از آن دگری
اینت کمتر اثر ای مرد ز کوری و کری ست
اگرش عاطفتی نی، وگرش هیچ عفاف
نیزش ار نیست وفاداری و عصمت، ددری ست
چون مشامش به دوصد بوی دگر آکنده ست
به جز از بوی تو پیوند تو آسیمه سری ست
دیدی ای غافل افتاده به زندان هوا
آمدی تا به خود آیی به سراپای تو، ریست؟
***
منجلابی ست جوانان وطن را، که خرد
ز این بلا، دستخوش فاجعه و دربه دری ست
(راما، صفحه 234)
در سروده ای دیگر همین منجلاب را در ارکان حکومت پهلوی با طنزی خشماگین توصیف می کند:
نهی معروف از این بی هنران واشنوید
امر بر منکر از این بی خبران وانگرید
...
دی سیه بختی امروز شنیدید اکنون
خود از امروز سیه کار فردا نگرید
هنر و دانش و تحقیق، بدین جشن هنر
رفته بر باد به تقلید اروپا نگرید
"جشن هنر" برنامۀ سالیانه ای بود در شیراز که زیر نظر فرح پهلوی برگزار می شد و برخی بی اعتنایی ها به فرهنگ و ارزش های اعتقادی مردم در آن معرکه، اعتراض های فراوانی را برانگیخت.
در ادامۀ شعر لحن سخن تندتر می شود:
پیر زالی دوسه فرتوت، سناتور و وزیر
زن آزاده ندیدستی اگر ،ها نگرید!
...
دایه دلسوز تر از مادر اگر نشنیدی
شور و غوغای فرح خانم دیبا نگرید
کوری دیدۀ آزادگی و بینش و داد
عدل را خوار و زبون سلسله در پا نگرید
( امام حماسه ای دیگر، صفحه 37)
در شعری دیگر، با طنزی آمیخته به هجو، شاه را خطاب قرار می دهد:
سزد گر تو ای شاه عبرت نگیری
چنین تا به گرداب غفلت اسیری
...
زهی مهتر دودمان رضاخان
که در کشتن و سوختن بی نظیری
...
چو الحاد پنهان چو فحشا دریده
به شهوت جوان و به نیرنگ، پیری
به فطرت گدایی به خصلت وقیحی
به طینت پلیدی به همت حقیری
درازست دستت به هر ننگ و شادان
که از دودۀ بهمن و اردشیری
عقاب ار ز خفاش زاید عقابی
ز کفتار اگر شیر زاید تو شیری
(امام حماسه ای دیگر، صفحه 47)
***
گونه ای دیگر از نگاه و بیان طنزآمیز مهرداد اوستا در سروده هایی است که از وضعیت اندوهبار و مضحک انسان سخن می گویند.
در این گونه سروده ها، بیان طنز ملایم تر و پنهان تر از سروده هایی است که صبغۀ اجتماعی و سیاسی دارند. اما این طنزها ازنظر اندیشه و ظرافت سخن، نافذترند و خوشبختانه پرشمارتر، در ادامه نمونه ای چند از این ابیات طنز آمیز را بازمی خوانیم.
***
مرا به دام برد بال اگر که بال من است
که بال صاعقه پرواز من، وبال من است
...
چو شمع بر سر بالین بخت می گریم
بدین لطیفه که نقصان من کمال من است
( راما، صفحه 65)
" بال" که وسیلۀ اوج گرفتن و رهایی است، انسان بد اقبال را به سوی دام می برد، تمثیل شمع، برای بیان وضعیت متناقض انسان در میان تراژدی و کمدی است که در مسیر کمال، ناگزیر از نقصان است.
***
هزار تیر دعا پرگشود و بر سر من
فرشته ای که نزد بال مرغ آمین است
( راما، صفحه69)
در این بیت به ظاهر تناسبی میان دعا و فرشته و مرغ آمین برقرار شده، اما نکتۀ طنزآمیز آن جاست که هزار تیر دعا برای شکار مرغ آمین (فرشته) به سوی آسمان پر می گشاید.
***
گفتی مگر به خواب ببینی مرا، بخواب!
ای بخت من بخواب! که این خواب دیدنی است
(راما ،صفحه83)
این بیت نمونۀ جالبی است از نقش ظرافت سخن در آفرینش طنز، معشوق به طعنه و طنز می گوید: مگر به خواب ببینی مرا و شاعر به جای او با بخت خود سخن می گوید او را به خفتن فرا می خواند. جملۀ پایانی بیت، (این خواب دیدنی است) ایهام ظریفی دارد؛ هم اشاره دارد به دیدن معشوق در خواب و هم به بخت شاعر که به خواب رفته است.
***
به آزرم و جمال و دلفریبی
تو را در دلبری فرد آفریدند
فغان از بردباری تا برآید
غمت را بی هماورد آفریدند
به ناز و دلفریبی تا بر آری
چنین از هستی ام گرد آفریدند
(راما ،صفحه97)
ستایش از جلوه و جمال معشوق ، مقدمه ای است برای بیان این نکتۀ ظریف ، که تمامی این دلربایی و ناز برای آن است که تو، گرد از هستی من برآری ، یعنی مرا نابود کنی!
***
چو شمع خنده نکردی مگر به شام سیاهم
چو بخت جلوه نکردی مگر به موی سپیدم
(راما ،صفحه127)
موقعیت طنزآمیزی که از تجسم این دو تصویر حاصل می شود، تأمل برانگیز است، معشوق می خندد اما به شام سیاه شاعر، و جلوه ای روشن دارد اما به موی سپید و هنگام پیری او، " بخت سپید"که در مصراع دوم است با "شام سیاه" در ظاهر تضاد دارد، اما وقتی این بخت سپید بیانگر سفیدی مو و پیری است ، به تیره بختی اشاره دارد.
***
نبیند روی بیداری سحر در آشیان شب
به دیده گر کشندش سرمه از بخت سیاه من
(راما ،صفحه141)
اغراقی است طنزآمیز در بیان تیره بختی، اگر سرمه ای از بخت سیاه مه به چشم سحر بکشند، هرگز روی بیداری را نخواهد دید! یعنی در طالع این بخت سیاه، نشانی از بیداری نیست.
***
زد به جان راه ، جانان یار جانی را ببین
در فکن آخر زپایم سرگرانی را ببین
مهربان با هر کسی جز من شد آن نامهربان
مهربانی را نگر نامهربانی راببین
گردش آن چشم مخمورش زمینگیرم کند
بر سر من این بلای آسمانی را ببین
یک زمان شیرین ز گفتارش نیامد کام دل
تلخ کامی را نگر شیرین زبانی را ببین
اشک می گردد به چشمم لیک نتوانم دمی
تا ز مژگان برفشانم ناتوانی را ببین
با همه بی مهری اش چشم امیدم سوی اوست
سست مهری را نگه کن سخت جانی را ببین
(راما ،صفحه145)
تمام ابیات این غزل گلایه ای است طنز آمیز از نامهربانی و بی وفایی معشوق، و خوش خیالی و وفاداری و صبوری یک جانبۀ عاشق .
معشوق با همه مهربان است جز با عاشق وفادار و او ناگزیر می گوید: مهربانی را نگر نامهربانی را ببین! انگار دیگران را و ازجمله خوانندگان شعر را به تماشای این مضحکه و داوری دربارۀ رفتار شگفت معشوق فرا می خواند، این نگاه در تمام ابیات غزل دیده می شود که با تکرار ردیف (را ببین) بیان شده است.
مصراع دوم بیت چهارم ( تلخ کامی را نگر شیرین زبانی را ببین) هم بیانگر وضعیت طنزآمیز شاعری است عاشق و هم اگر نیک بنگریم، بیان شیوایی است از ماهیت طنزنویسی که؛ شیرین زبانی است در عین تلخ کامی.
***
در وصل هم ز رشک دلم می تپد مگر
دست خیال اوست در آغوش دیگری
...
چندان ز بی وفایی تو شکوه سر کنم
تا نگذرد خیال تو یک روز در سری
(راما ،صفحه165)
در بیت نخست، مضمونی ظریف به بیانی طنزآمیز طرح شده است، حسادت حتی به هنگام وصال! آن هم بر این گمان که دست خیال معشوق در آغوش دیگری است!
در بیت بعدی چاره جویی عاشق برای این وسوسۀ خیال، بیان می شود که متضمن طنزی لطیف است؛ از بی وفایی تو آن قدر شکایت می کنم که هیچ کس خیال تو را در سر خویش راه ندهد.
***
نه چنان هوای رویت گذرد به داغداری
که تطاول نسیمی به چراغ لاله زاری
چه گلی به پیش خاطر شکفد مرا که گیتی
کشدم به دیده از پای اگرم کشید خاری
(راما ،صفحه183)
در این دو بیت، تیره روزی عاشق با تصاویری تأثیرگذار ترسیم شده است، هوای روی معشوق به دلداری عاشقی داغدار می آید اما مانند نسیمی که برای خاموشی چراغی می وزد، تناسب میان اجزای بیت بسیار دل انگیز است.
در بیت بعدی تلخی وضعیت طنزآمیز بیشتر است، گیتی اگر خاری از پای عاشق می کشد آن را به چشم او فرومی برد! در چنین حالتی چه جای شکفتن گل در خاطر اوست؟
***
برای پایان این درنگ شتابان در طنزآوری ها و ظرافت های بیانی در سروده های استاد مهرداد اوستا چند بیتی از گلایۀ تلخ و طنز آمیز او را از مدعیان دروغین دوستی، در این جا نقل می کنم :
برون ز یک دو تنم طرفه هست یارانی
کز آشنایی شان دل قرین رنج و عناست
به جز گزافه و تزویر و مکر، اینان را
نه دوستی، نه مروت، نه مردمی، نه وفاست
اگر بیفتم بیمار شکوه آغازند
که مرگ چون تو عزیزی مصیبت است و عزاست
وگر نماید بهبود روی، روزی چند
که ناگزیر زبهبود، رنج تن فرساست
همی بپرسند از خویش تا چگونه برست
ز دام مرگ، ببینید این چه مکر و دهاست؟
وگرنه شادان، گویند: او چراست غمی؟
وگرنه غمگن، گویند شادمانه چراست؟
من آن همای بلند آشیان و اینان بوم
مجال بوم کجا و کجا فضای هماست
(راما ،صفحه219)
منابع:
1- اوستا، مهرداد: امام حماسه ای دیگر، انتشارات حوزۀ هنرو اندیشۀ اسلامی، تهران ،1359
2- اوستا، مهرداد: راما، مرکزنشرفرهنگی رجا، تهران، 1370