اسبی که تنهای تنهاست
محمدعلی مجاهدی (پروانه)
میآید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفتهاست در چشمهایش هویداست
یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه، اما فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفتهاست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گلهای آتش شکوفاست
در جان او ریشه کردهاست عشقی که زخمیترین است
زخمی که از جنس گودال، اما به ژرفای دریاست
داغی که از جنس لالهاست در چشم اشکش شکفتهاست
یا سرکشیهای آتش در آب و آیینه پیداست؟
هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب، همینجاست
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب اما پیامش به دنیاست:
از پا سوار من افتاد تا آن که مردی بتازد
درصحنههایی که امروز، در عرصههایی که فرداست
*
این اسب بیصاحب انگار در انتظار سواریاست
تاکاروان را براند در امتدادی که پیداست
شعر؛ نقاشی با کلمات
«شعرعاشورایی» و «انتظار» بیشترین بسامد و کاربرد را در اشعار ولایی دارند. چه بسیار شاعرانی که این دو موضوع را به هم گره زده هر دو مفهوم را درهمتنیده و پیوسته درشعرشان آوردهاند.
سخن دربارهی شیوههای مختلف این پیوند، در این مختصر نمیگنجد؛ اما خوانش شعر «اسبی که تنهای تنهاست» ما را به یکی از برجستهترین و جذابترین نوع آنها رهنمون میسازد.
شعر با توصیف بازگشت ذوالجناح از سمت غربت آغاز میشود، ذوالجناحی که داغ شهادت مولایش در چشمهای او جاری است و در زبان نگاهش پیامی برای همگان به همراه دارد؛ این که در عرصههایی که فرداست، مردی خواهدآمد و خواهد تاخت. آری؛ حتا در نگاه این اسب، نگاه امید و انتظاری روشن پیداست . ..اگر نگاه منصفی در صدد برشمردن جاذبههای این شعر باشد، قطعاً یکی از آن هزاران، قالب خاص روایت در شعر است که از توصیف ذوالجناح و دشت خونین کربلا آغاز میشود و با گریزی هوشمندانه،ذهن مخاطب را با مفهوم انتظار پیوند میدهد؛ این پیوند مقدس که ریشه در باورهای ولایی شاعر دارد، شعر را از مرز مکان و زمان خارج ساخته است؛ و به راستی راز شکوه و عظمت این شعر، جز این است؟!