من طبق معمول، شاعران را وصيت ميكنم به خواندن، نه به چاپ كردن شعر، توصيه ميكنم به كلامي مثل فلسفه و كلامي مثل شعرهاي خوب ديگران، كه ميتواند ذهن را پرورش بدهد و براي شاعر شدن و انسان شدن خيلي خوبند. فلسفهي شعر ميتواند انسان بسازد. كار ما شعار دادن نيست با توجه به چيزي كه به عنوان وحي به دامن شاعر نازل ميشود بايد سعي كند كه خودش انسان باشد تا كلامش انسان ساز باشد.
((برشی از مصاحبه استاد شکوهی ))
یادم می آید وقتی را ! آنقدر که باید شعر نمی شناختم،شاید دنبالش هم نبودم . تنها فکر می کردم می شود شعر گفت ، می شود شعر خوب گفت! هنوز هم فکر می کنم می شود شعر گفت می شود شعر خوب گفت ! جلسه ی شعر دغتر تبلیغات اسلامی با استاد صفری زرافشان مرا به جنون شعرهای شکوهی کشاند، دیدم می شود شعر گفت ، میشود شعر خوب گفت!
هفته ای یک بار من وسید حسن(مبارز) استاد شکوهی را (یادم می آید دوشنبه به دوشنبه) می نشتیم و نگاه می کردیم، به خودش به شعرش،به جوگندمی هایی که شاید کاملا سفید بود من احساس میکردم جوگندمی است،به(واقعا)بزرگی اش.
راست می گویم که دوست ندارم کسی را بیشتر از بودنش بگویم اما از همان بیت های اولی که برایم می خواند یا از همان بیت های اولی که آقای زرافشان از کتاب ((یک ساغر نگاه)) نشانم میداد به باور امروزم رسیدم که هیچ کسی از آنان که قدشان به شانه شعر رسیده شاعرانگی شکوهی را نداشته اند.
هیچ وقت نفهمیدم چرا کسی مثل استاد شکوهی باید این قدر آرام باشد و بی تفاوت ،بعضی وقت ها فکر میکردم آدم ساده ای است که خب این از سادگی خودم بود اما همیشه از اینکه چرا بزرگی اش را ندیده اند ناراحت بودم.
یادم می آید در اردوی آفتابگردانها باری غزلی از استاد را برای جمعی از کسان شعر خواندم ،همه مثل خودم بودند دندان گرد بیتی که مستشان کند، آن روز هرچه بلد بودم از شکوهی برایشان گفتم و هرچه شد از شعرهایش خواندم به آنها قول دادم روزی کتابی از غزلهایش را در آغوش خواهند کشید .هنوز اما نشده!
کسی شک ندارد ما که خراسانیم چه اندازه بزرگیم و در شعر چه کرده ایم چه پیشترک ها که واقعا خراسان بودیم چه امروز که تنها نامی مانده از آنچه بوده هرچند هنوز هم نامش در شعر آقایی می کند.
هرکه به او رسیده کلاه از سر برداشته یا به احترام بزرگی اش یا به احترام بزرگی اش که او فقط بزرگ است دوست دارم این را عزیزم امیزی اسفندقه بگوید که بیشتر از دیگرهای تهرانی کنارش مشهد را به شعر گذراده است دوست دارم مشهدی هایی بگویند که بیشتر تهران را میشناسند بگویند من علی محمد مودب هستم می دانم شکوهی چقدر بزرگ است بگویند من محمد حسین جعفریانم می دانم شکوهی چقدر بزرگ است بگویند من محمد کاظم کاظمی من مجید نظافت من مصطفی محدثی خراسانی من هادی منوری من ابوطالب مظفری من راضیه رجایی من قاسم رفیعا... من شکوهی را بجز استاد نمیتوانم چیز دیگری خطاب کنم . بگویند ما نمیدانیم چرا غزلهای شکوهی را همه در خانه هایمان نداریم و کتابش را به یکدیگر هدیه نمیدهیم و برایش بزرگداشت نمیگیریم و منتظریم تا روزی نباشد تا همه از او بگوییم.لااقل بیاییم تولدش را تبریک بگوییم!
غزلی از استاد غلامرضا شکوهی:
جغرافیای اتاق "
بوده ضلع اتاق را هر روز ، طی کنی بیشمار و برگردی
با خیالات زرد و وهم انگیز بروی تا بهار و برگردی
شده بر صخره های شانه ی خود ، آبشاری ز شط شب باشی
بروی با نگاه خود چون آه ، تا دل آبشار و برگردی
میتوانی ز مشرق دستت پر کشی با خیال خود تا اوج
بوسه بر انعکاس نور دهی ، مثل رقص غبار و برگردی
میشود کوچ کرد تا دنیا ، قصه ای از هبوط آدم دید
پرده ای از نمایشی غمگین ؛ بازی روزگار و برگردی
طول خانه، عبور طولی عمر، عرض خانه توقفی کوتاه
آمدن، ایستادنی پر مکث ، یک نفس انتظار و برگردی
شده در پیچ و تاب یک کابوس ، روز را در شبت مرور کنی
تا دم صبح هر نفس صد بار ، بروی روی دار و برگردی
میتوانی تمام مشتت را ، پر کنی با نواله ای از خشم
یک دهن نعره سر دهی ای وای ! آی مردم هوار و برگردی