شاعرت خواست زائرت باشد، وقت اذنِ ورود می لرزید

شاعر: مجتبی احمدی

۱۷ خرداد ۱۳۹۱ | ۲۴۱۵ | ۰
«السلام علیک» گفت اما در گلویش درود می لرزید
شاعرت خواست زائرت باشد، وقت اذن ورود می لرزید

در پی خیمه ی تو گشت آن روز، خط به خط، صفحه صفحه «مقتل» را
هر چه را می شنید، می بارید، هر چه را می سرود، می لرزید

چند خط خواند و شب، شبستان شد، نور پیچیده بود در خیمه...
تا ببینند صبح فردا را، اشک ها در شهود می لرزید

در همین صفحه تا خود خورشید، سطرها از خدا لبالب بود
شب، نشان از قیام فردا داشت، شانه ها در سجود می لرزید

صبح تا عصر خواند مردانی با خدا سرخ گفت و گو کردند
در کمان سیاه اندیشان، تیرهای حسود می لرزید

صفحه ی بعد تشنه تر می شد، مردی از دوردست می آمد
پاره ای از فرات را می برد، مشک می مرد، رود می لرزید

خط بعدی به خاک می افتاد، ناگهان بوی یاس می پیچید
بین آن چند خط ناخوانا...نه، عمو نه! عمود می لرزید

واژه ای از همان نخستین سطر، گاه در بین جمله ها می گشت
چشم شاعر به او که بر می خورد، دست هایش چه زود می لرزید

عصر شد، خون گرفت کاغذ را، ماجرا عاشقانه تر می شد
تیغ می مرد، دشنه می نالید، نیزه می سوخت، خود می لرزید

خط به خط، عشق، زخم بر می داشت، دشت را بوی سیب می آکند
خنجری سوی خنجری می رفت، با تمام وجود می لرزید

آسمان، سطری از زمین می شد، صفحه ی بعد آتشین می شد
چند خط، متن در به در می سوخت، خیمه ها بین دود می لرزید

باز خون، باز خط ناخوانا، باز آن واژه ی غبارآلود
بود اما نبود...اما بود، آه! بود و نبود می لرزید

ناگهان سایه ی زنی در دشت، چند فصلی به قبل بر می گشت
در بهشتی که زیر پایش بود، رد زخمی کبود می لرزید

خواست شاعر که نقطه بگذارد، فصل ها یک به یک ورق می خورد
شعر، گم کرد دست و پایش را، قافیه مثل بید می لرزید

آه! آن زن به ماه می مانست؛ پشت آن سطرهای ناپیدا
او که در اشتیاق دیدارش، جان چندین شهید می لرزید

آفتاب ادامه داری بود؛ از مدینه کشیده شده تا شام
دختر مثل مادرش غرید؛ هفت پشت یزید می لرزید

دیشب اما جوانکی مداح، بر سر خود بلندگو می کوفت
هی به جای «حسین»، «سین» می گفت و به سبکی جدید می لرزید

مجتبی احمدی

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.