با چشم هاي ماتشان ديوانه ها حتي...
يا بچه ها از پشت بامِ خانه ها حتي...
طوري به من زل مي زنند انگار بيمارم
همسايه هايم بدتر از بيگانه ها حتي!
يک روز با من اهل اين ده مهربان بودند
حتي سگان پيرشان در لانه ها، حتي...
حالا اگر روزي به گل ها آب هم دادم
از لابلاي برگ ها پروانه ها حتي...
با من چه کردي عشق؟ اي بيماري مزمن!
مردم مرا يک روز روي شانه ها حتي...
حالا ولي طاقت نمي آرند يک ساعت
در سايه ي ديوار، در ويرانه ها حتي...